خلاصه داستان قسمت ۴۳۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۳۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۳۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۳۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

راشد با عجله و سراسیمه به مراسم نامزدی فکرت و بتول میره و خانم ارباب را صدا می‌زند زلیخا وقتی صورت پریشان او را می‌بیند ازش میپرسه که چی شده؟ راشد براش تعریف می‌کند که دزد به عمارت اومده زلیخا با تعجب میپرسه چی؟ راشد حرفش را تکرار می کنه و می گه به عمارت دزد اومده و داداش غفور را هم با چاقو زده! زلیخا دست و پایش را گم میکند و به لطفیه میگه من باید برم. بعد از رفتن او فکرت هم میخواد بره که لطفیه جلویش را می گیرد و می گه تو کجا؟ فکرت بهش میگه خاله جان من باید برم ببینم عمارت چی شده؟! لطفیه بهش میگه زلیخا رفت و تنها هم نیست به اندازه کافی دورش آدم هست تو الان باید اینجا کنار زنت باشی. فکرت با کلافگی در مجلس می ماند و بتول و شرمین حرص میخورن. غفور را به بیمارستان منتقل کردن و مدام گریه میکند و خودش را برای صحنیه لوس می کند. زلیخا و مهمت با چتین و گلتن به بیمارستان میرن و به صحنیه بلا به دور میگن و ازش می پرسند که ماجرا چیه؟

همان موقع دکتر از اتاق بیرون میاد و بهشون میگه خوشبختانه هیچ اتفاق خاصی برایشان نیفتاده و زخمشان سطحیه عمیق نیست، برای اطمینان امشب باید بیمارستان باشند و فردا صبح مرخص میشن. آنها به اتاق غفور میرن و غفور با دیدن زلیخا با آب و تاب براش تعریف میکنه و میگه نمیدونم چند نفر بودند فکر کنم چهار پنج نفری بودند که وقتی من داد زدم همشون پخش شدن و رفتن. بعد از رفتن زلیخا و مهمت صحنیه برای غفور نقش بازی میکنه و با گریه بهش میگه غفور دکتر گفت که چاقو به عصب رسیده خون زیادی از دست دادی و دیگه خون تو پات نمونده و میخوان پاتو قطع کنن. غفور عصبی میشه و داد میزنه و میگه من چیزیم نیست این پام خوبه نگاه کنید و همون موقع بلند میشه روی تخت می ایستد و تو سر اون دکتر میزنه که اون چه جور دکتریه که همچین چیزی گفته! صحنیه بهش میگه پس اگه پات خوبه چرا از وقتی که چاقو خوردی تا الان داری گریه می کنی و نقش بازی می کنی که پاتو حس نمی کنی؟ همان موقع گلتن زیر خنده میزنه و همگی می خندند.

مراسم نامزدی تمام میشه و مهمان ها بعد از تشکر و آرزوی خوشبختی برای آنها آنجا را ترک می کنن. شرمین به فکرت و لطفیه می‌گه بریم یه جایی باهم دیگه یه قهوه بخوریم بعد بریم خونه؟! فکرت بهش میگه باشه برای یه وقته دیگه شرمین الان باید برم پیش غفور ببینم چه اتفاقی افتاده او هم قبول میکنه و لطفیه و فکرت میرن. بعد از رفتن آنها شرمین غر زدناش شروع میشه و به بتول میگه نمیزارن یک روز خوش بگذرونیم همش فکر و ذکرش اینکه بره عمارت ببینه چه اتفاقی افتاده همه اینها هم تقصیر توعه بتول اگه یه خورده حرف بزنی میدونه که باید چی کار بکنه چی کار نکنه. بتول حلقش را نشان میدهد و میگه مادر اینو میبینی من دیگه زنشم بزار عقد نامه را امضا کنیم سند بیاد دستم اون موقع می دونم که چی باید بهش بگم و چیکار کنم؟ زلیخا و مهمت به عمارت رفتند تا ببینن دزد ها چیزی بردن یا نه. اما وقتی وسایلش را چک میکنه به پلیس میگه که هیچی از اتاقم کم نشده احتمالا وقت نکردند و با شنیدن صدای غفور فرار کردن و رفتن.

بعد از چند دقیقه لطفیه و فکرت به آنجا می‌روند و فکرت بعد از فهمیدن ماجرا به زلیخا میگه اگه کاری داشتی بهم بگو و از اونجا میرود. موقع خداحافظی مهمت زلیخا را میبوسد که همان موقع لطفیه سر می رسد و آنها را باهم میبینه. فردای آن روز غفور از بیمارستان مرخص میشه و همگی برمی گردن سر کارهایشان و عمارات به روال عادی برمیگرده. صحنیه برای خرید داروهای غفور به داروخانه می رود آنجا با یکی از اهالی چوکوروا به اسم نورتن صحبت می کند. نورتن خانم به صحنیه تبریک میگه و میگه دیشب جشن داشتین ایشالله خوشبخت بشن، صحنیه سفره دلش را باز می کنه و می گه چه جوری آخه مبارک باشه؟ فکرت گیره دو تا مار افعی افتاده. آن ها ازش می پرسند و میگن یعنی بتول خانم خوب نیست؟ صحنیه بهش میگه بتول هر چقدر هم خوب باشه اصلاً الماس و طلا هم که باشه دختر اون شرمینه آنها خودشان این بازی را راه انداخته اند که چه می دونم اسم دخترم بین همه بد در رفته و از این حرفا که دخترشو به فکرت غالب کنه که آخر هم موفق شد.

آنها چشمشان فقط ثروت فکرت را میبیند. لطفیه و فکرت به همراه کرمعلی با همدیگه به رستوران میرن آنجا لطفیه از فکرت میپرسه که درباره پیشنهادش فکر کرده یا نه اما فکرت حرف را عوض میکند ولی در آخر میگه تو درست میگی لطفیه تا زمانی که زلیخا جلوی چشمم باشه نمیتونم فراموشش کنم تصمیممو گرفتم از چوکوروا میرم. زلیخا به شرکت میره که برایش یک بسته میاد وقتی بسته را باز میکنه میبینه که مهمت برایش یک گردنبند فرستاده و تو نامه نوشته می خوام درباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم قرارمان شب همان رستوران همیشگیمان. مهمت پیش عبدالقدیر به گاراژ میره و ازش میپرسه درباره پیشنهادش فکر کرده یا نه عبدالقدیر هم که میبینه چاره ای نداره ۴۰ درصد را قبول کرده با این اوصاف که در چوکوروا می ماند و همان جا میخواد زندگی کنه مهمت قبول میکنه و میگه تا زمانی که مزاحم نشی مشکلی ندارم و میره. زلیخا در حال آماده شدن است که لطفیه پیشش میره و ازش میخواد تا کمی حساب شده عمل کند و ازش میپرسه فکر نمی کنی همه چیز خیلی زود داره پیش میره؟

با مهمت تازه آشنا شدی زلیخا بهش میگه راست میگی حواسم هست و به طرف رستوران میره. آنجا مهمت بهش حلقه میده و ازش خواستگاری میکند زلیخا بلند میشه و لبه تراس می‌رود و به مهمت میگه فکر نمی کنی خیلی زود داریم پیش میریم؟ مهمت میگه نمیخوام دیگه صبر کنم می خوام بقیه عمرمو کنار تو باشم و بهش میگه دومین چیزی که می خوام بگم اینه که زلیخا به چشمانش زل می‌زند و مهمت بهش میگه من مهمت کارا نیستم. زلیخا جا میخوره و بهش خیره میشه و ازش میپرسه که یعنی چی؟ همان موقع وهاب که با اسلحه اش آنها را هدف گرفته بود تیری به زلیخا میزنه و زلیخا روی زمین می‌افتد و مهمت با چشمانی گرد شده با ترس بهش زل میزند…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا