خلاصه داستان قسمت ۴۳۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۳۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۳۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۳۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

لطفیه در خانه پکر است که صحنیه پیشش میره و ازش میپرسه چرا دمغی خواهر لطفیه؟ او بهش میگه من حالم خوبه چیزی نیست که صحنیه بهش میگه من تورو خوب دیگه شناختم کاملا مشخصه که تو فکری، از این ناراحتی که زلیخا با مهمت رفته بیرون؟ به مهمت اعتماد نداری؟ لطفیه بهش میگه تو چی؟ تو بهش اعتماد داری؟ صحنیه بهش میگه آخه چیز بدی هنوز ندیدیم ازش همیشه کمکمون میکنه و سعی میکنه لطفیه را آرام کند. فکرت با چتین کارخانه هستند و به حساب کتاب های آنجا رسیدگی می کنند بعد از کارشان چتین به فکرت پیشنهاد میده تا برای شام به رستوران برن مهمان اون، فکرت هم قبول میکنه و با هم دیگه راهی رستوران میشن. شرمین و بتول با همدیگه حرف میزنند و شرمین گلگی میکنه که از وقتی که نامزد کردین فکرت را ندیدیم الان شما دوران نامزدیتونه باید بیاد دنبالت ببرتت بگردونتت خوش بگذرونین. بتول به مادرش میگه من مراقب همه چیز هستم که دقیقه آخر فکرت از ازدواج منصرف نشه بعد ببین تو چه چیزایی میخوای شرمین بهش میگه دیگه اسمت رفته روش دیگه نمیتونه بهم بزنه و به بتول میگه تو هم باید یه خورده واسش ناز کنی.

مهمت زلیخا را به بیمارستان می برد و آنها بلافاصله به اتاق عمل می روند. آیکوت به مهمتر می‌گه جمجمه شکسته و ما تمام تلاشمون رو کردیم که جلوی خونریزی را بگیریم باید ببینیم که چه اتفاقی میافته چه بلایی سر مغزش اومده عبدالقدیر به قمار خوانه‌اش می‌رود و آنجا پرس و جو می کنه تا ببینه اوضاع چه جوریه و متوجه میشه که یکی از مشتری هایش به اسم محمود حسابی داره میبازه و از طرفی همش به زلیخا بد و بیراه میگه عبدالقدیر وقتی دلیلشو میپرسه بهش میگن که انگاری زلیخا ازش شکایت کرده و اموالش را بالا کشیده. عبدالقدیر بهش میگه از این آدم بهمون نفعی میرسه اگه پول خواست بهش بدین. لطفیه در حال سرگرم کردن عدنان است که یکدفعه دادستان و رئیس پلیس به عمارت میان لطفیه از دیدن آن ها جا میخوره و ازشون میپرسه که اتفاقی افتاده؟ داستان ماجرای تیر خوردن زلیخا را بهش می گه و همگی آنها شوکه میشن و لطفیه به همراه صحنیه و غفور به سرعت به طرف بیمارستان میرن. لطفیه از مهمت میپرسه که چه اتفاقی افتاده مهمت میگه خودمم نمیدونم امیدوارم خبرهای خوبی بهمون بدن.

شرمین که رفته بود از آن ها برای شامشان نون بگیره متوجه حضور دادستان تو عمارت میشه و وقتی ماجرا را می فهمند با بتول راهی بیمارستان میشن. عبدالقدیر در قمارخانه‌اش از بقیه میفهمد که زلیخا را با تیر زدند او حسابی شوکه میشه و حدس میزنه که کار وهاب باشه به خاطر همین با سرعت پیش او میره با او دعوا و بحث می‌کند که چرا همچین کاری کرده. وهاب بهش میگه نمیذارم برات اتفاقی بیفته کار خود مهمت را هم یکسره می کنم عبدالقدیر با عصبانیت بهش میگه هم منو بدبخت کردی هم خودتو بارها بهت گفتم مهمت را نمیشه کشت اگه بمیره زندگی من بر باد میره او دلیلش رو ازش میپرسه عبدالقدیر بهش میگه وقتی سوریه بودم جاسوسی می کردم به خاطر همین چوب دوسر سوزم اگه‌ به اونوریا راپورتمو بده معلوم نیست چی در انتظارمه اگه به خودیا منو تحویل بدن که خیانت کار محسوب میشم و طناب دار دور گردنم و نمیدونم مدارک را دست کی داده به خاطر همین نباید بلایی سرش بیاد.

وهاب بهش میگه چرا اینو زودتر بهش نگفته بود و عصبانی میشه عبدالقدیر با کلافگی بهش میگه باید دنبال یک راه حلی باشیم تا جونمان را نجات بدیم و یاد اون فردی می‌افتد که تو قمار خانه‌ از زلیخا ضربه خورده بود به خاطر همین پیش او میرن. فکرت و چتین در رستوران از بقیه ماجرای زلیخا را می‌شنود و به سرعت خودشان را به بیمارستان میرسونن. فکرت به محض رسیدن به بیمارستان به طرف مهمت حمله میکنه و بهش میگه از وقتی که اومدی اتفاق های بد پشت سر هم داره میوفته بدشگون چی از جونمون میخوای؟ مهمت بهش میگه اگه زلیخا تو این وضع نبود بهت نشون میدادم و از بیمارستان با عصبانیت خارج میشه. بتول از دیدن صورت پریشان فکرت حسابی تو خودش میره و به لطفیه و مادرش میگه به بهانه نگهداری بچه ها به عمارت برمیگرده فکرت ازش می خواد تا چتین او را برساند اما بتول با دلخوری بهش میگه خودم میرم لازم نکرده.

لطفیه با فکرت حرف میزنه و میگه چرا هرجا مهمت را میبینی باهاش درگیر میشی؟ و بهش میگه لازم نکرده تو اینجا باشی ما پیش زلیخا هستیم تو برو پیش زنت یادت که نرفته تو برای رهایی از یک امر غیر ممکن با بتول ازدواج کردی و او را راضی می‌کند تا به عمارت پیش بتول برود. مهمت با عصبانیت به گاراژ میره و از خدمه آنجا می پرسد که عبدالقدیر کجاست او بهش میگه از حرف هایش با داداش وهاب فهمیدم که رفتن به کلبه. او با عصبانیت به آنجا میره و وقتی میبینه که عبدالقدیر اونجا نیست کلبه را به آتش میکشد. شرمین در بیمارستان از فکرت گلگی میکنه و به لطفیه میگه درسته زلیخا زن داداش فکرته اما به نظرتون این رفتار درسته به محض اومدنش به بیمارستان قبل از اینکه حال زنشو بپرسه پیشش بره یه سلامی بکنه رفته با مهمت دعوا میکنه. لطفیه سعی میکنه ماجرا رو جمع و جور کنه و بهش میگه بخاطر خبری که یکدفعه بهش گفتن شوکه شده هر کسی جای او باشه اینجوری میکنه.

عبدالقدیر و وهاب به قمارخانه می‌روند و به آدم هایش میگه که به محمود بگن بیاد اتاقش عبدالقدیر به محمود میگه شنیدم به زلیخا بد و بیراه میگفتی دلیلش چی بود؟ محمود براش تعریف میکنه که ماشین های کشاورزی را ازش خریدم اما نتونستم پولاشو سر وقت بدم زلیخا هم اصلا بهم مهلت نداد و تمام اموالم را بالا کشید عبدالقدیر بهش میگه مثل اینکه تو عادت کردی که بدهکار باشی الان ۵۰۰ هزار لیر هم به من بدهکاری و به سمتش اسلحه میکشه محمود با ترس ازش خواهش میکنه که او را نکشه و میگه هر جور که شده پول را باهات حساب می کنم عبدالقدیر بهش میگه تو که ۵۰۰ هزار لیر نداری پس باید یه جور دیگه باهات حساب کنم….

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا