خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۴۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۴۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

حیات به دخترها می گوید باید بروند و آنها را خفت کنند و برای این که هوش از سر مورات ببرد هم تصمیم می گیرد موهایش را به رنگ مورد علاقه ی او که قهوه ای تیره است دربیاورد. آنها شبانه به سمت خانه مورات می روند و هرکدام در ذهنش پسرها را در آغوش دخترانی پر عشوه می بینند و دیوانه می شوند! دیدم به ابراهیم زنگ می زند و ابراز ناراحتی می کند و می گوید:« مورات داره به حیات خیانت میکنه. اون از من خواست تا امشب رو تنهایی برم دیدنش تا باهم حرف بزنیم. این حرفش منظور دیگه ای داره که توام خوب متوجهش شدی. خواستی باهام بیا تا خودت ببینی! » ابراهیم ذهنش درگیر می شود و تصمیم می گیرد سر از کار مورات دربیاورد. دخترها وارد خانه شده و از آشپزخانه هرکدام قابلمه ای برمیدارند تا به پسرها حمله کنند. انها پشت دیوار کمین می کنند که صدای پسرها به گوش می رسد. انها در حال خوردن ران مرغ سوخاری هستند و به همین خاطر تمام بحثشان در مورد ران نرم و لطیف است و دخترها را به اشتباه می اندازند! هرسه تای انها با جیغ و فریاد به سمت پسرها حمله می کنند اما وقتی متوجه اشتباهشان می شوند حسابی خجالت می کشند. موارت توضیح می دهد که چهارشنبه مقدسی شبی است که آنها دور هم جمع می شوند و یک فیلم کلاسیک تماشا می کنند.

دخترها هم تصمیم می گیرند آنها را همراهی کنند و از این که کنار عشقشان هستند خوشحالند. امینه و فادیک سعی می کنند از زیر زبان ابراهیم بکشند عشق حیات چطور آدمی است. ابراهیم تقریبا چیز به درد بخوری به انها نمی گوید. مورات همراه حیات در حیاط خانه نشسته است و در مورد رفتار دیشبش و دلخوری اش می گوید. حیات می گوید که اصلا دلش نمی خواهد در مورد موضوع دیشب صحبت بکند اما مورات اصرار می کند، ایپک که صحبت های آنها را شنیده جلو می رود و می گوید :«من ازش خواستم به کسی چیزی نگه. یه مشکلی در مورد بابام پیش اومده بود که حیات کمکم کرد. » حیات با لبخند به دوستش خیره می شود و با چشمانش از او تشکر می کند. آخرهای شب وقتی همه از هم خداحافظی می کنند مورات می گوید: «دلم میخواست من برسونمت اما از لذت رسوندن دوست دخترم محرومم چون تو خوشت نمیاد. » حیات کمی فکر می کند و می گوید: «اگه بتونی سر کوچه وایسی میتونیم با هم بریم و بیایم. » مورات هم قبول می کند. وقتی دخترها به خانه می رسند امینه از اینکه حیات هنوز هم به مورات حقیقت را نگفته عصبانی می شود و می گوید تا وقتی همه چیز را برای آن پسر توضیح نداده باشد حق ندارد وارد این خانه بشود. حیات با ناراحتی دوباره از ابراهیم می خواهد تا در کاروان او بماند. ابراهیم هم قبول می کند. دیدم به مورات زنگ می زند و به او می گوید مدرک مورد نظرش را آورده تا به او همه چیز را ثابت بکند و الان هم دم در خانه اش است. مورات چاره ای نمی بیند که قبولش بکند. ابراهیم هم دم در می ایستد تا منتظر دیدم بماند.

او صدای ضبط شده ی دریا را به مورات نشان می دهد. مورات شوکه و ناراحت شده و همان لحظه دیدم خودش را در آغوش مورات می اندازد تا با او همدردی کرده باشد. اما ابراهیم از دور فکر می کند مورات واقعا در حال خیانت به حیات است. صبح مورات با عصبانیت سراغ دریا می رود و به او می گوید که همه چیز را میداند و اضافه می کند: «تو به خاطر دوروک اینکارو نکردی. فقط خواستی من رو اذیت کنی. اگه به من ضرر برسونی بیشتر از همه کی ناراحت میشه؟ هرچی هم تو بگی ولی من و دوروک داداشیم. » و بعد با قاطعیت می گوید: «تو دیگه برای من وجود نداری… » دریا با ناراحتی به رفتن او نگاه می کند. ابراهیم در اتاق مورات منتظر او است. وقتی مورات وارد اتاق می شود، ابراهیم با عصبانیت به او می گوید: «حیات مثل دخترای دیگه نیست که اذیتش کنی، اگه تو اون رو اذیت کنی منم تورو اذیت میکنم! » مورات با عصبانیت می پرسد: «تو منو تهدید میکنی؟ تو کی هستی که اینو ازم میخوای؟ » ابراهیم می گوید: «کسی که خیلی به حیات اهمیت میده. » مورات بعد از رفتن او با حرص به نقطه ای خیره می شود. وقتی حیات وارد اتاقش می شود مورات با عصبانیت می پرسد: «تو و ابراهیم تا کجا پیش رفتین ؟» حیات جا خورده و می گوید که آنها فقط دوست هستند اما مورات با عصبانیت می گوید: «اون اینطور فکر نمیکنه و من از این بابت اصلا خوشحال نیستم! »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا