خلاصه داستان قسمت ۴۴۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۴۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۴۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۴۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت به پشت در اتاق عمل میره که لطفیه با دیدن او جا می خوره و می پرسه تو هنوز نرفتی؟ فکرت بهش میگه نه خاله جان نرفتم و نمیرم همان موقع پرستار میاد و میگه وسایل قیمتی بیمار را به کی باید بدم؟ مهمت کیف زلیخا را می‌گیرد که فکرت بهش میگه با چه عنوانی اون وقت تو میگیری؟ مهمت به پرستار می‌گه من نامزدشم و بعد از گرفتن کیف زلیخا از اونجا میره. فکرت سر جایش خشکش زده و از لطفیه میپرسه که چی؟چه جوری؟ لطفیه با ناراحتی به فکرت میگه الان خیالت راحت شد؟ بالاخره چیزی که نباید میشنیدی را شنیدی الان دیگه خیلی خوشحالی که از همه چیز مطلع شدی؟ فکرت به لطفیه میگه آخه چه جوری این مهمت آدم دغل بازیه چه جوری تونست بهش اعتماد کنه؟

لطفیه بهش میگه زلیخا خانم ارباب چوکورواست صاحب این همه ثروت و مادر دوتا بچه خودش خیلی خوب خوب را از بد تشخیص میده و بارها بهت گفته که تو کارهایش دخالت نکنی دیگه وقتشه که واقعاً از وسط بری کنار بس کن دیگه! شنیدی که به عنوان نامزدش اومد گرفت و رفت، انگشتر انداخته تو دست زلیخا. فکرت میگه باشه بزارین مهمت بازیش بده و از اونجا میره به سمت عمارت. بتول با دیدن فکرت بهش میگه لیلا را به زور خوابوندم اما عدنان انگار از چیزهایی باخبره و بی تابی میکنه و نمیخوابه فکرت میره او را دلداری میده و بهش میگه که چیزی نمونده مامانت خیلی زود برمیگرده. بتول بهش می گه ولی اینا خیلی خوش شانس هستن. کرمعلی پدری مثل تو داره و عدنان و لیلا عمویی مثل تو سپس دستهایش را روی دست فکرت میذاره و می گه منم خیلی خوش شانسم که تورو دارم فکرت دستش را عقب میکشه و بهش میگه باید برم کمی هوا بخورم.

بتول وقتی بی توجهی فکرت را به خودش میبینه حسابی غصه میخوره و از دور فکرت را نگاه میکند و گریه میکنه. فردای آن روز همگی پشت در اتاق زلیخا ایستادند که دادستان به اونجا میره و ازشون میپرسه که به کسی شک دارند یا نه بتول به دادستان میگه در این چند وقت اخیر هر اتفاقی که سرمون اومده فقط یه اسم بهتون بیشتر نگفتیم هاکان کوموش عقلو، مهمت که اونجا بود با شنیدن این اسم به هم میریزه و به زلیخا نگاه میکنه. عبدالقدیر و وهاب به کلبه میرن که میبینن اونجا سوخته وهاب از عبدالقدیر میپرسه که اینجا چه اتفاقی افتاده؟ عبدالقدیر بهش میگه این خشم مهمته حالا با چشمان خودت دیدی؟ اگه دیشب تو کلبه بودیم تو آتیش می سوختیم.

محمود طبق نقشه و قراری که با عبدالقدیر گذاشته است به جای بدهیش در حالی که مست کرده با اسلحه به وسط بازار چوکوروا میره و داد میزنه که کسی که به زلیخا شلیک کرده منم و تیر هوایی میزنه و فریاد می زنه که زلیخا زندگی منو به آتیش کشیده من چوکوروا را نجات دادم باید از من ممنون باشین، همان موقع پلیس او را دستگیر میکنه و به طرف ژاندارمری می برد. آنها به نیروی همراه دادستان بی‌سیم می‌زنند و خبر دستگیری محمود را می‌دهند صحنیه با شنیدن اسم او میگه خدا لعنتش کنه، مهمت بهش میگه شما میشناسینش؟ صحنیه بهش میگه آره فردی دروغگو و قمار بازه. چند وقت پیش اومده بود عمارت تا برای گسترش کارش از زلیخا پول قرض بکنه زلیخا بهش پول میده اما او به جای گسترش کارش به قمارخانه میره و همه پولش را بر باد میده زلیخا هم ازش شکایت میکنه و به ازای پولش زمین و ماشین های کشاورزی را ازش میگیره. صحنیه به عمارت میره تا حاضر بشه و با غفور به طرف دادستانی بروند برای بازجویی و جواب دادن به یک سری از سوالات.

وقتی مهمت با دادستان تنها میشه بهش میگه کمی درکش سخته و باورش غلط که فردی بیاد تو روز روشن وسط بازار اعتراف کند که کار او بوده اما دادستان بهش میگه تنها مدرکمون فعلاً همینه عبدالقدیر به بیمارستان میره و با حالی ساختگی به مهمت می گه اوستا چی شده؟ چیزهایی که شنیدم حقیقت داره؟ مهمت بهش میگه آره عبدالقدیر متاسفانه حقیقت داره، عبدالقدیر بهش میگه انگاری امروز کسی به اسم‌ محمود تو بازار اعتراف می کرده که زلیخا رو زده تو فقط بهم دستور بده بگم تو زندان حسابشو برسن مهمت که حرفهای عبدالقدیر را باور نکرده و حدس می‌زند که زیر سر او باشه بهش میگه نه لازم نکرده هنوز خودم به یک سری چیزها شک دارم باید خودم تو سرم حلشون کنم و از اونجا میره.

مهمت به باجه تلفن عمومی میرود و با یک نفر تماس می گیرد و بهش میگه من خودم به عبدالقدیر شک دارم اگه مطمئن بشم که کار اون بوده خودم کارش را یکسره می کنم و با عصبانیت تلفن را قطع میکنه و میره. در عمارت لطفیه حسابی استرس داره و به هم ریخته که فکرت او را آرام می‌کند و بهش میگه به امید خدا زلیخا حالش خوب میشه و برمیگرده پیش بچه هاش غصه نخور. مهمت پیش زلیخا تو اتاقش می رود و باهاش حرف می زنه و میگه تو زن خیلی قوی هستی زلیخا طاقت بیار مهمت کمی بعد پیشانیش را می بوسد و دستانش را در دستش می گیرد همان موقع فکرت به بیمارستان میاد و این لحظه را میبینه و حسابی به هم میریزد. کمی بد زلیخل چشمانش را باز می‌کند و مهمت با خوشحالی به او نگاه می‌کند و بهش میگه تموم شد، تموم شد و رفت ببین من کنارتم تو حالت خوب میشه و سرش را نوازش میکند….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا