خلاصه داستان قسمت ۴۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۴۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
همان لحظه که میخواد عکس هاکان کوموش عقلو را نشان دهند فکرت به داخل عمارت میره و می پرسه اینجا چه خبره و حواس همه پرت میشه. لطفیه از فکرت میپرسه که تو اینجا چیکار می کنی پسرم؟ زلیخا از فکرت میپرسه که چرا اینقدر زود برگشتی؟ شرمین نیز ازش میپرسه بتول کجاست؟ شرمین میگه نگران نباش رفت خونه. فکرت به آنها میگه خبر هاکان را شنیدم نتونستم طاقت بیارم بخاطر همین فکر کردم کمک لازم داشته باشین سریع خودمو رسوندم اما انگاری اشتباه فکر میکردم و از عمارت خارج میشه. لطفیه به دنبالش میره تا آرومش کنه. همگی از همدیگه می پرسند که عکس هاکان چی شد؟ اما هیچ کدوم از آنها عکس را ندیده بودند جز راشد. راشد به همه ی آنها میگه عکس درست حسابی نبود از پشت سرش عکس نشون دادن. مهمت خیالش راحت میشه. لطفیه از فکرت میپرسه که چرا اینقدر به سرعت داره میره و بهش میگه که چرا باور نمیکنی مهمت و زلیخا با هم نامزد کردن؟
مهمت هر وقت که دلش بخواد میتونه بیاد عمارت و بره. شرمین پیش بتول رفته و با دیدن حال پریشانش ازش میپرسه که چی شده؟ بتول بهش میگه فکرت نامزد منه اما به خاطر زلیخا سفرمونو کنسل کرد و برگشتیم همینجا و به مادرش میگه که باهاش قهر کرده و دلخور شده ازش و فکرت باید بیاد از دلش در بیاره. شرمین بهش میگه این اخلاقها هنوز زوده اینجوری از ازدواج باهات منصرف میشه و سعی میکنه آرومش کنه. فردای آن روز شرمین به بتول می گه برای این که خودی نشون بده بره عمارت و حال و احوالی از لطفیه بپرسه بتول اولش مخالف این کار است اما ناچاراً قبول میکنه. زلیخا و مهمت یک نشست خبری دارند و اونجا به تمام خبرنگارها اعلام میکنند که قراره باهم دیگه ازدواج کنند. خبرنگارا ازشون میخوان تا تاریخ دقیق بگن اما آنها چیزی نمیگن و از اونجا خارج میشن. بتول به اتاق عزیز خانم میره که میبینه داره اتاقش را به هم میریزه وقتی ازش میپرسه که داره چیکار میکنی عزیز خانوم بهش میگه عکسی از عبدی پاشا تو این کشو گذاشته بودم اما الان نیست و به همراه بتول به دنبال عکسی از عبدی پاشا می گردند.
بعد از کمی گشتن عکسی قدیمی بتول می بیند و با خواندن پشت عکس متوجه میشه که مهمت کارا همان هاکان کوموش عقلو است. بتول با دیدن این عکس حسابی جا میخوره و شوکه میشه. صحنیه با لطفیه خانم در حال دلمه درست کردن و با بقیه بچه ها تو آشپزخونه نشستند و در حال صحبت کردن هستند. آنها درباره کنفرانس خبری زلیخا و مهمت حرف میزنن. عزیز خانم با دیدن عکس عبدی پاشا از دست بتول میگیره و حسابی خوشحال میشه. بتول سعی میکنه عکس را ازش پس بگیره اما موفق نمیشه و باعث میشه عزیز خانم تعادلش را از دست بده و سرش به گوشهای از میز بخوره و روی زمین بیافتد بتول فکر میکنه عزیز خانم مرده و با ترس و وحشت از آنجا بیرون میزنه. صحنیه به فادیک میگه تا غذای عزیز خانم رو ببره بده بهش اما بتول توی راهرو فادیک را میبینه و بهش میگه که عزیز خانم خوابه بزار برای یه وقت دیگه. بتول به خانه برمیگرده که شرمین با دیدن حال داغون او ازش می پرسه چه اتفاقی افتاده؟ بتول بهش میگه که عزیز خانم مرده و همش تقصیر منه.
شرمین ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده و ازش می خواد تا همه چیز را برایش تعریف کند بتول همه چیز رو با گریه براش تعریف میکنه و به مادرش میگه اگه الان فادیک بره به اتاق عزیز خانوم اونو ببینه متوجه میشه که من اون بلا را سرش آوردم و به همه میگه. شرمین بهش میگه که همونجا بمونه و خودش میره ببینید اوضاع چه جوریه؟! مهمت و زلیخا به رستوران می روند و زلیخا از رفتار مهمت متوجه میشه که به خاطر اتفاقات اخیر او داره از زلیخا مواظبت میکنه زلیخا ازش میپرسه میترسی هاکان کوموش عقلو بهم آسیب بزنه؟ مهمت بهش میگه بیا تو این روز که عقدمون را علنی کردیم درباره این موضوع حرف نزنیم و درباره چیزهای قشنگ حرف بزنیم مثلا بچه هامون! زلیخا با تعجب ازش میپرسه بچه هامون؟ مهمت بهش میگه یعنی بچه دار نشیم؟ زلیخا بهش میگه همیشه آرزوم این بوده که خانواده پرجمعیت داشته باشم که همه همدیگر را دوست داشته باشند. مهمت بهش میگه منم همینطور. لطفیه به صحنیه می گه بقیه دلمه ها رو خودتون درست کنید قراره در چوکوروا جشن بگیرند به مناسبت سالگرد آزاد سازیش به خاطر همین تو کلوپ جلسه داریم باید برم اونجا.
شرمین یواشکی وارد عمارت میشه و به اتاق عزیزخانم میره و با تکان دادن او عزیز خانوم چشمانش را باز میکنه و با دیدن شرمین حسابی میترسه و بهش میگه تو قاتلی میخوای منو بکشی و شروع میکنه به فریاد کشیدن و میگه کمک. شرمین دستش را جلوی دهانش می گیره و تهدیدش می کند و بهش میگه اگه به کسی چیزی بگی خودم شب می کشمت، لطفیه به فادیک میگه که غذای عزیز خانم را بده. آنها وقتی تو سالن هستند صدای شرمین را میشنود که فادیک را صدا میزند به خاطر همین با عجله به آنجا می روند تا ببینند چه اتفاقی افتاده آنها با دیدن عزیزخانم روی زمین و سرش که خونی شده حسابی می ترسند و می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ شرمین بهشون میگه فکر کنم تعادلش را از دست داده افتاده زمین اومدم رو زمین افتاده بود.
آنها به فکرت زنگ می زنند تا به سرعت به خونه بیاد و عزیز خانم را به بیمارستان ببرند. عزیز خانم حسابی از شرمین می ترسد و از لطفیه میخواد تا اونو تنها نزاره اما لطفیه بهش میگه من جایی کار دارم باید برم بقیه بچه ها کنارتن همان موقع فکرت از راه میرسه و با شرمین تصمیم میگیرن عزیز خانم را به بیمارستان ببرند. بتول تو حیاط آنها را می بیند و با دستپاچگی می پرسه چه اتفاقی افتاده؟ شرمین به طرفش میره و ازش می خواد تا آروم باشه و بهش میگه اتفاقی نیافتاده انگاری تعادلش را از دست داده افتاده رو زمین الان میبریمش بیمارستان و تو برگرد خونه هیچی نشده….