خلاصه داستان قسمت ۴۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۴۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

عبدالقدیر به بتول میگه تو از من چی میخوای؟ بتول بهش میگه می خوام عمارت منو ازمون بخری اینجوری زلیخا نمیتونه ما رو بیرون کنه اما اگه این کارو نکنی از ما شکایت میکنه فکر کنم در ازای کارهایی که واست کردم این کارو برام میکنی؟! عبدالقدیر بهش میگه تو برای من هیچ کاری نکردی، ازش می پرسه در ازای اون عمارت چه می خوای؟ بتول میگه ۲۰۰ هزار تا. عبدالقدیر میگه من بیشتر از ۱۵۰ هزار لیر نمیدم و با هم دیگه دست میدن. بتول به عمارت میره و وقتی میبینه تمام اثاثیه‌اش تو حیاطه پیش شرمین میره و ازش میپرسه که اینجا چه خبره؟ شرمین وقتی بهش ماجرا رو میگی بتول با عصبانیت به طرف عمارت بزرگ میره و زلیخا را صدا میزنه. همه تو حیاط میریزن تا ببیند چه شده! بتول بهش میگه این کارارو در شان خودت میدونی؟ اینطوری میخوای رفتار کنی؟ سپس با عصبانیت به زلیخا می‌گه که حالا ک منو مقصر و دشمن خودت میدونی تقاص این کارتو پس میدی، شرمین با فریاد بهش میگه انتقام این کارتو ازت میگیریم.

بتول به شرمین میگه به حسابش میرسم فعلاً یک سری وسایلتو بردار بریم یه جای دیگه. عبدالقدیر به ملاقات مهمت میره و بهش میگه خیلی زیاده روی کردی اوستا. مهمت بهش میگه داشت بهم میگفت که جایگاهم کجاست! منم از این چیزا خوشم نمیاد و به عبدالقدیر می‌گه اگه به دادستان اصرار کنی که منو آزاد کنن حسابی از دستت شاکی میشم و به زندان برمیگرده. عبدالقدیر پیش وهاب میره و همه چیزو به او میگه. بهش میگه این مشکلو هر جور که شده حلش کن وگرنه برادریو میزارم کنار و خودم میکشمت. مهمت تو زندان پیش محمود میره و بهش میگه بیا روراست باشیم تو به خانم ارباب شلیک نکردی پس بیا بهم بگو که کار کی بوده تا انتقام تورو از خانوادت نگیرم اگه بگی تا آخر عمرم تحت حمایت من هستین. محمود تا میخواد حرف بزنه خون بالا میاره و مهمت با عصبانیت به مامور ها میگه تا سریع به بیمارستان منتقلش کنند ولی محمود میمیره. فکرت در حال بازی کردن با کبوترهاست که زلیخا پیشش می ره و باهاش حرف می زنه و بهش میگه که بتول و شرمین را از عمارت بیرون کردم.

فکرت بهش میگه خوب کاری کردی اما به خاطر حرفهای تو و لطفیه نزدیک بود با بتول ازدواج کنم. زلیخا میگه از کجا باید میتونستیم که این چه جور آدمیه؟ فکرت میخواد از علاقه‌اش به زلیخا بگه که همان موقع چتین اونجا میاد و بهشون خبر میده که مهمت کارا تو زندانه‌. ازش می‌پرسند که چرا؟ چتین بهش میگه دیشب تو می خانه دادستان را زده. زلیخا میخواد بره به زندان که فکرت بهش تیکه میندازه، او ازش میپرسه دلیل این حرفا چیه؟ فکرت بهش میگه هیچی فقط جفتمان آدم های اشتباهی را انتخاب کردیم من یه کلاهبردار و تو کسیو که دادستان رو میزنه. زلیخا میگه درباره بتول حق داری اما درباره مهمت هنوز نمی دونیم واسه چی زدتش! زلیخا بهش میگه به خاطر عشقش به من اینجوری میکنی؟ و از اونجا میره. زلیخا به زندان میره و ماجرای مرگ محمود را می فهمه. زلیخا از مهمت میپرسه که کار تو بود یا نه؟ مهمت ماجرا را برایش تعریف میکنه. خبر مرگ محمود تو کل چوکوروا میپیچه. گولتن میز شامی مفصل میچینه وقتی چتین به خانه میره از گولتن میپرسه که چه خبره؟

چتین متوجه میشه گولتن چیزی پشتش قایم کرده وقتی ازش میپرسه گلتن با لبخند بهش نگاه میکنه و میگه امشبو هیچکدوممون از یاد نمی‌بریم و یک جفت جوراب که خریده بود را بهش نشون میده آنها از خوشحالی همدیگر را بغل می کنند و حسابی خوشحال میشن. شب فکرت به عمارت پیش زلیخا میره و فکرت ازش عذرخواهی میکنه و میگه تازه فهمیدم که نامزدت چرا رفته بود به زندان رفته بود تا از کسی که بهت شلیک کرده بود حرف بکشه. فکرت میگه ازم نظرمو پرسیده بودی درباره‌اش الان میخوام نظرمو بگم، بهش اعتماد نکن. زلیخا بهش میگه اون دیگه الان نامزدمه این حرف‌ها دیگه بی معنیه! فکرن بهش میگه اینو یادت باشه که بتول هم نامزدم بود زلیخا تو فکر فرو میره. غفور با راشد و فادیک تو اشپزخانه نشستند که چتین و گولتن به اونجا میرن و بهشون میگن مژدگونی بدین. همگی ذهنشون مشغول میشه که چه اتفاقی افتاده. فادیک که از رفتارهای گولتن چیزهایی فهمیده بود او را به آغوش می‌کشد و بهشون تبریک میگه و میگه شما پدر مادر خوبی میشین.

همگی خوشحال میشن و غفور از شدت خوشحالی چشمانش پر از اشک میشه و خواهرش را بغل میکند. همان موقع زلیخا به اونجا میاد که خبر بارداری گولتن را بهش می دهند و زلیخا حسابی خوشحال می شه و گولتن را بغل میکند و بهشون میگه بیاین همگی بریم عمارت تا این مژده را به خواهر لطفیه هم بگیم همگی در امارت خوشحالند و زلیخا به گولتن یه سکه میده لطفیه هم سنجاق سینه اش را به او میده و بهش میگه تازه این اولشه بذار به دنیا بیاد ببین براش چیکار میکنیم بعد از رفتن همه، فکرت به زلیخا میگه از دست من ناراحتی؟ زلیخا بهش میگه آره ناراحتم به خاطر اینکه بتول و مهمت را باهم مقایسه کردی ولی خب مجبورم فراموش کنم و ببخشمت سپس به همدیگه لبخند می‌زنند. چتین و گولتن آخر شب از احساس خوشبختی شان به همدیگه میگن و درباره اسم بچه با همدیگه صحبت می کنند چتین بهش میگه اسمشو بذاریم گل که مثل گلها سرنوشت زیبایی براش رقم بخوره و خدا کنه مثل تو بشه گولتنم از طرفی گولتن به چتین میگه ولی من دوست دارم مثل تو باشه چشم و ابروش هم جسارتش و شجاعتش.

فردای آن روز شرمین و بتول به خانه‌ای قدیمی و داغون رفتند. شرمین وقتی در حال پهن کردن لباس هایش رو بند است، غر می زنه و می گه ببین به کجا رسیدیم که باید لباس ها را با دست بشورم و کجا زندگی میکنیم همان موقع خبرنگاری را می‌بیند که با دوربین مدام ازش عکس میگیره‌. شرمین بهش میگه اینجا چه خبره و ازش می خواد تا عکس نگیره اما وقتی می بینه بهش اعتنایی نمی کنه به داخل خانه میره و بتول ازش میپرسه ماجرا چیه؟ وقتی شرمین با گریه بهش میگه بتول با کلافگی بهش میگه ما اومدیم اینجا چون نقش‌هایی داریم یه خورده صبر کن…

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا