خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی وصلت + عکس

در این قسمت از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی وصلت را مشاهده می کنید. با ما همراه باشید. این سریال همانند سایر مجموعه های ترکیه ای به عشق وابسته است. بیشتر نویسندگان و تولید کننده های سریال در ترکیه نگاهی ویژه به عشق در آثارشان دارند. این مجموعه همچون سریال حلقه در کنار عشق به ماجراجویی و اکشن نیز روی آورده است.سریال ترکی وصلت Vuslat محصول شرکت سینمایی A23 Medya می باشد. کانال پخش کننده آن شبکه Trt 1 ترکیه است. این سریال در ژانر درام و اکشن توسط باریش یوز کارگردانی شد. نویسنده این اثر تلویزیونی Betul Yagsagan است. بازیگران این سریال عبارتند از؛ مرت کارابولوت، مورات کاراسو، قمزه سونر آتای، ادرم آکاچه، اوزجان وارایلی، مهمت اوزگور، گوزده کایا، نورهان اوزنن، عثمان آلکاش، امید کانتارچیلار، دوریم اوزکان، کادیر دوغولو و…

قسمت ۴۴ سریال ترکی وصلت

خلاصه داستان قسمت ۴۴ سریال ترکی وصلت

سلطان به صالح می گوید: «من متوجه شدم که میتونیم آلیس رو پیدا کنیم تا خاله آنیتا خوشحال بشه. » صالح کمی به او خیره می شود و بعد می گوید: «بذار اینا دست من بمونه دخترم. تو نیت خوبی داشتی اما کوچه بن بسته… » امینه با اصرار از فریده می خواهد تا با هم به خانه ی آلتان بروند و حال او را بپرسند. وقتی انها به آنجا می رسند، یالچین و عزیز و آلتان را با هم می بینند و امینه که از دایی اش می ترسد که فکر بدی نکند، پنهان می شود. آلتان متوجه آنها شده و فریده با گفتن این که میداند آنها با هم مشغول انجام کارهایی هستند، از التان جواب می خواهد. آلتان از او می خواهد فعلا دخالت نکند تا بعدا خودش همه چیز را به او توضیح بدهد. بعد هم دخترها را بدون این که عزیز و یالچین متوجه بشوند وارد خانه می کند و در را هم از پشت قفل می کند. وقتی هرسه ی آنها از آنجا دور می شوند، آلتان به عزیز اشاره می کند تا پشت سرش را نگاه بیندازد. عزیز وقتی به عقب برمی گردد، فریده را می بیند که پشت پنجره به انها اشاره می کند تا در را باز کنند، عزیز لبخند می زند و با خوشحالی به راهش ادامه می دهد. از طرفی هم فریده و امینه در خانه گیر افتاده اند اما امینه از این شرایط راضی است و از روی کنجکاوی همه جای خانه آلتان را می گردد. اکرم گوشی خودش را به فیرات می دهد و از او می خواهد تا به شوکری زنگ بزند و با او قرار ملاقات بگذارد.

صالح زنجیری را به دست سلطان می دهد و از او می خواهد با دقت بدون این که زنجیر پاره بشود، گره آن را از هم باز کند. بعد از مدتی سلطان زنجیر را باز کرده و به دست صالح می دهد. صالح سنگ زیبایی را به آن زنجیر وصل می کند و مثل یک گردنبند آن را به سلطان می دهد. سلطان خوشحال می شود و تشکر می کند. تحسین به افرادش زنگ می زند و از انها می خواهد تا یالچین را طوری که انگار به صورت اتفاقی مرده، بکشند. از طرفی هم یالچین به عزیز و آلتان زنگ می زند و می گوید که افرادش توانسته اند جای شوکری را پیدا کنند. از آنجایی که گوشی کرم دست فیرات است، یکی از افرادش به گوشی زنگ می زند و می گوید: «آقا کرم باباتون خواست کار کمیسر یالچین تموم بشه. آدم هاش فرمان کشتنش رو گرفتن. بدون اسلحه طی یه حادثه سازی میکشنش. » فیرات این را که می شنود با این که زخمی است، بدون این که کسی متوجهش بشود از هتل بیرون می زند و به سمت اداره پلیس می رود و آنجا منتظر یالچین می ماند. همان موقع هم سلطان اتفاقی از آنجا رد می شود و فیرات را می بیند. فیرات با دیدن یالچین به سمتش می رود و با عجله به او خبر می دهد که تحسین قصد کشتنش را دارد. یالچین به آرامی می گوید: «میدونم فیرات. این بخشی از کار ماست. » بعد هم با عزیز تماس می گیرد و می گوید: «پدرت دستور داده منو بکشن. فیرات هم اینو متوجه شده و اومده تا بهم خبرشو بده. سلطان هم باهاشه. سلطان رو هم من میرسونم خونه… راستی، امشب با هرکی میخوای خداحافظی کن. من هرکاری از دستم بربیاد برای تبرئه شدنت میکنم… »

عبدالله شب، یادداشتی که در دست داشت را از زیر در خانه ی آلتان داخل می اندازد. از طرف دیگر، عزیز، از فریده می خواهد تا با هم صحبت کنند. او فریده را به جای دوری می برد. او خیره به چشمان فریده می گوید: «بعد این که حرفامو شنیدی و نخواستی فرار کنی اینجا آوردمت فریده… از این به بعد هرچی که میخواد بشه… » او مدتی مکث می کند و بعد می گوید: «فریده من دوستت دارم… » آنیتا مشغول نگاه کردن به عکس های قدیمی می شود که حصیبه با دیدن تعدادی صورت آشنا آشفته می شود و سعی می کند آلبوم را از دست آنیتا بگیرد و وقتی انیتا مقاومت می کند، به عقب پرت می شود و سرش به دیوار خورده و بیهوش روی زمین می افتد. کرم به فیرات زنگ می زند. فیرات می گوید که همراه یالچین و سلطان در ماشین است تا به خانه بیایند. از طرف دیگر، تحسین هم به سلطان زنگ می زند. سلطان وقتی می گوید که همراه فیرات و یالچین است، تحسین خشکش می زند و همان موقع هم کامیونی با سرعت به سمت ماشین یالچین می آید و یالچین با گفتن این که ترمز نمی گیرد، همه را به وحشت می اندازد و تصادف بدی اتفاق می افتد. تحسین با شنیدن صدای فریاد سلطان، همانجا سکته می کند و روی زمین می افتد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا