خلاصه داستان قسمت ۴۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۵۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
لطفیه وسایلش را جمع کرده و میخواد به طرف بورسا بره. فکرت بهش میگه دلم راضی نیست که تنهایی بفرستمت. لطفیه میگه کاری نمیخوام بکنم که چند روزی میرم شما هم به کاراتون برسید تا ازشون عقب نیفتیم. تو مسیر فکرت با لطفیه صحبت میکنه و وقتی میبینه تو فکره بهش میگه چی شده پسرم؟ فکرت میگه دارم به زلیخا فکر می کنم جلوی چشام داره اشتباه میکنه. لطفیه میگه پسرم زلیخا مهمت را دوست داره فکرت بهش میگه باشه خاله جان دیگه دربارهاش فکر نمیکنم. زلیخا در دفترش تو شرکت نشسته که یکدفعه چولک خان به اتاقش میره. زلیخا با دیدنش جا میخوره بهش میگه ببخشید ما همدیگر را میشناسیم که همینجوری یک دفعه اومدین داخل؟ چولک خان خودش راه معرفی میکنه و بهش میگه من دارم به همه کسانی که زمین هامو بالا کشیدن سر میزنم که پس میگیرم یکیش هم دمیر یامان شوهرت بوده. زلیخا از حرفا سردرنمیاره و میگه کدوم زمین را میگی؟
چولک خان لیست زمین هاشو در میاره و میگه این لیست زمین هایی هست که وقتی قولنامه ای بوده و افتادم زندان شوهرت به نام خودش زده. سود محصولاتی که از این زمینها تو ۱۸ سال برداشت کردی را نمیخوام فقط زمین خودمو می خوام امروز همه کاراتو بزار کنار ته با همدیگه یک راست بریم محضر و زمینارو به نامم بزنی. زلیخا با لبخند بهش میگه که اینطور، بریم یکراست محضر و همه زمین ها را به نامت بزنم، خیلی خوب و از جاش بلند میشه و در اتاقش را باز میکنه و میگه دیگه کافیه چولک خوان از اینجا برید. او قبل از بیرون رفتن بهش میگه تو هنوز منو نشناختی زلیخا هم میگه تو هم هنوز خانم اربابو نشناختی. بعد از رفتنش زلیخا با مهمت تو کلوپ شهر قرار میزاره و تمام ماجرا را برای مهمت میگه. زلیخا بهش میگه فکر کنم چون میبینن من تنهام این کارارو میکنن مهمت بهش میگه چرا این حرفو میزنی من کنارتم تنها نیستی سپس بهش میگه پاشو باید بریم یه جاییو بهت نشون بدم. آنها با هم دیگه به طرف زمین بسیار بزرگی میرن و بهش میگه اینجا قرار عمارتمون را بسازیم. زلیخا بهش میگه خیلی بزرگ نیست؟
مهمت میگه نه قراره بچه دار بشیم دیگه مگه نه؟ زلیخا تایید میکنه و میگه آره. مهمت ازش میپرسه کی ازدواج کنیم؟ زلیخا بهش میگه نمیدونم، ازش میپرسه آخر هفته خوبه؟ زلیخا تایید میکنه. بتول به خانه وهاب میره، وهاب نوشیدنی میاره و به سلامتی همدیگه مینوشن. بتول که با نقشه به اونجا رفته بهش میگه همینجوری خالی خالی بخوریم؟ برو یه سیبی یا پنیر بیار تا باهاش بخوریم. وهاب وقتی میره تا خوراکی بیاره بتول تو نوشیدنی وهاب داروی خواب آور میریزه. وقتی برمیگرده بتول با عشوه بهش میگه خیلی دوست دارم درباره اون فیلم بدونم که چه جوری گرفتی؟ چون جفتمون میدونیم که فکرت سمت مواد نمیره وهاب میگه مثل آب خوردن. بتول ازش می خواد تا فیلم را بزاره با هم ببیند تا روی فیلم توصیح بده وهاب هم همین کارو میکنه اما حین فیلم دیدن یک دفعه خوابش میگیره و بیهوش میشه. بتول بعد از خوابیدن او فیلم را بر میداره و از اونجا میره. غفور و صحنیه به خانه و گولتن و چتین میرن تا به هوای خبر بارداری گلتن سری بهشون بزنن و لباس هایی که صحنیه برای بچه اش بافته را بهش بده.
وقتی به آشپزخانه برمیگردن یکی از کارگرها به اونجا میاد و به صحنیه خبر میدهند که پرتقال های باغ را افراد چلک خان تماماً بار زدن و بردن. صحنیه جا میخوره و میگه چولک خان؟ این کیه دیگه؟ برای چی همچین کاری کرده؟ سپس پیش زلیخا میره تا بهش خبر بده. عزیز خانوم که منتظر کلاهی هست که سفارش داده با دیدن صحنیه ذوق میکنه و میگه کلاهمو آوردی؟ صحنیه بهش میگه نه سفارش کلاهتونو دریافت کردیم تا ۲ روز دیگه براتون ارسال میشه. سپس به زلیخا میگه تو فردی به اسم چولک خان میشناسی؟ زلیخا با کمی فکر کردن میگه آره حشمت چولک خان چطور؟ صحنیه بهش خبر میده که یکی از کارگرها اومد و بهمون گفت که افراد چلک خوان میوههارو بار زدن بردن. حتی یه دونه پرتقال هم برامون نذاشته زلیخا جا میخوره و میگه این دیوونه دیگه کیه؟ فقط همینو کم داشتیم ولش کن فردا به وکیل میگم تا پیگیری کنه و ازش شکایت کنه. فردای آن روز وهاب وقتی از خواب بیدار میشه بتول را صدا میزند و سراغشو میگیره اما متوجه میشه که خونه نیست وقتی چشمش به آپارات می افته میبینه که فیلم اونجا نیستش وهاب جا میخوره و با ترس بتول را صدا میزنه.
سپس با عصبانیت از ویلا بیرون میاد و با خودش میگه تو چیکار کردی بتول؟ لعنت بهت منو بازی دادی داداشم بفهمه فیلمو برداشتی منو میکشه. سپس به طرف در خانه شرمین و بتول میره. اونجا مدام پشت سر هم به در خانه شان می کوبد اما کسی در رو باز نمی کنه همسایه آنها بعد از چند دقیقه وقتی صدای در زدن را میشنود بیرون میاد و بهش اطلاع میده که شرمین و بتول نیستن از اینجا رفتند حدود ۲ روز میشه که کلاً دیده نمیشن و اینجا نیومدن. وهاب با عصبانیت خودش را سرزنش می کنه و می گه لعنت بهت بتول داداشم حسابی عصبانی میشه من حالا چیکار کنم؟ بتول که فیلم را در دست داره به اداره پست میره تا فیلم را برای کسی بفرستد. زلیخا و مهمت به کلوپ شهر رفتند و تو دعوت نامه هایی که مهمت خریده اسامی کسانی را که میخوان به عقدشان دعوت کنند می نویسند.
بعد از چند دقیقه زلیخا فکرت را می بینه که به کلوپ شهر اومد به خاطر همین به مهمت میگه دعوتنامه فکرت را هم بنویس همین الان بهش بدم. وقتی زلیخا پیشش میره فکرت بهش میگه تو هم اینجا بودی زلیخا؟ او تایید می کنه و می گه داشتیم دعوتنامه ها را مینوشتیم و سپس دعوتنامه اش را بهش میده فکرت تشکر میکنه و بهش میگه لازم نیست زلیخا من تو مراسم عقد شرکت نمی کنم. زلیخا میپرسه که دلیلش چیه؟ فکرت بهش میگه چون داری اشتباه می کنی این مرد قابل اعتماد نیست زلیخا بهش میگه تو دوست نداری خوشبختی منو ببینی؟ فکرت بهش میگه خوشبختی تورو دوست دارم اما بدبخت شدنتو نه نمیتونم شاهد بدبخت شدنت باشم و از اونجا میره…