خلاصه داستان قسمت ۴۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۵۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فکرت به عمارت میره و از صحنیه میخواد که لباسهای کرمعلی را جمع کنه صحنیه دلیلشو میپرسه که فکرت میگه دیگه درست نیست اینجا باشیم زلیخا داره ازدواج میکنه و به احتمال زیاد با مهمت همینجا میان زندگی میکنن دیگه درست نیست که کرمعلی اینجا باشه. فکرت از همشون به خاطر زحمت هایی که کشیدن تشکر میکنه. وقت زلیخا برمیگرده گولتن ماجرا را بهش میگه زلیخا با نگرانی میپرسه که حالا کی میخواد ازش مراقبت کنه؟ گولتن میگه خاله نظیره زلیخا کمی خیالش راحت میشه ولی میگه جاش اینجا خیلی خالی میمونه. زلیخا در حال آماده شدن است برای مراسم عقدش. گولتن به خانه جدید صحنیه میره و صحنیه خانه را کامل بهش نشون میده. گولتن از اونجا تعریف میکنه و میگه خیلی قشنگه سپس با ناراحتی ازش می پرسه که یعنی میخوای از عمارت بیاین بیرون بیای اینجا زندگی کنی؟
صحنیه سعی میکنه حرف را عوض کنه اما گولتن بهش میگه چیزی نگفتی آبجی صحنیه؟ همیشه میگفتی مثل خون خودت میمونه عمارت نمیتونی جای دیگه بری؟! صحنیه بهش میگه من تو عمارت بزرگ شدم از وقتی چشمامو باز کردم خانم ارباب هولیا مادری کرد واسم و مثل بچه های خودش از من محافظت کرد تمام عمرم را در آنجا گذراندم ولی تا چند ساعت دیگه زلیخا میخواد ازدواج کنه و اگه مهمت بخواد بیاد به این عمارت نمیتونم بمونم ازش زیاد خوشم نمیاد منم میام اینجا زندگی می کنم و در آخر میگه هنوز چیزی مشخص نیست زندگیه دیگه نمیتونی بگی چی پیش میاد ببینم چی میشه. منشی دادستان به اتاق دادستان میره و میگه براتون پیک یه بسته آورده، دادستان پاکت را باز میکنه که میبینه یه فیلمه با یه یادداشت که نوشته این فیلم اثبات میکنه که فکرت تکین تو قاچاق مواد نقش داره. دادستان فیلم را میبینه. چولک خان افرادش را به باغ دیگه زلیخا میفرسته تا تمام محصولاتش را بار بزنند.
صحنیه و گولتن در حال برگشت به عمارت هستند که تو جاده افراد چولک خان را میبیند که دوباره محصولات آنها را دارن می چینند به خاطر همین پیاده میشه و جلوی افراد چولک خان را می گیره میگه شما خجالت نمیکشین تو روز روشن دارین دزدی میکنید؟ من هر آدمی نیستم من سرکارگر عمارت یامان ها هستم اینجا به اسم یامانها هستش اگه به اسم شماست سند را نشون بدین اگه به اسم شما بود کل اینجارو بار بزنین بریمن. چولک خان تیر هوایی میزنه و میگه اینم سند صحنیه رو به رویش می ایستد و می گه الان فکر کردی از اسلحهات میترسم؟ و به کارگرها میگه اگه دستتون به پرتقال ها بزنید شما هم تو این دزدی سهیم هستین و قسم میخورم همتونو تک تک به ژاندارمری تحویل میدم میندازمتون زندان. چولک خان عصبانی میشه و یه تیر هوایی دیگه میزنه و به کارگرها میگه شما کارتون رو انجام بدید یه دونه پرتقال هم نمونه. صحنیه میخنده میگه بیا از اینجا بریم مثل اینکه حرف حالیش نمیشه باید بریم ژاندارمری اطلاع بدیم که دارن تو روز روشن تک تک محصولات مارو می دزدند.
چولک خان با عصبانیت بهش میگه هر جا که میخوای بری برو. فکرت تو خودشه وقتی میفهمه همان روز مراسم عقد زلیخاست واسه همین حسابی حالش گرفتهست. چتین متوجه میشه که اصلا حواسش نیست و بهش میگه ای کاش میرفتی آنکارایی، آلمانی جایی اینجا نمیموندی. فکرت بهش میگه خودم میرفتم قلبمو چیکار میکردم؟ از اینجا که نمیتونستم بیرونش کنم. همان موقع ماشین ژاندارمری را میبیند که به اونجا میاد. چتین به فکرت میگه پلیس اومده اینجا چیکار داره؟ فکرت بهش میگه پسر بزار بیاد ببینم خیر یا شر. وقتی که کمیسر میاد به فکرت میگه دادستان حکم بازداشت شما را داده فکرت جا می خوره و با اونا راهی دادستانی می شود. زلیخا آماده شده که فادیک بچه های زلیخا را آماده میکند و پیشش میبره. لطفیه از بورسا برگشته و به عمارت میاد. وقتی در حال حرف زدم با غفور هست میبینه که وهاب با یکسری افراد به آنجا آمده و به طرف خانه شرمین میره.
با عصبانیت به اونجا میره و میگه تو اینجا چیکار داری؟ اینجا خانه شرمین ایناست که زلیخا به جای بدهی که بهش دارن گرفته. وهاب میخنده و میگه زلیخا مگر اینکه تو خواب ببینه چون داداشم اینجا رو خریده از بتول الان ما اینجا زندگی می کنیم و به طرف داخل عمارت میره. لطفیه عصبانی شده و حسابی جا میخوره. زلیخا با عزیز خانم در حال صحبت کردن است که لطفیه به اونجا میره. زلیخا ازش میپرسه که خواهر جون شما کجا بودی همه جا رو گشتیم پیداتون نکردیم. لطفیه ازش میپرسه که مگه چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ زلیخا بهش میگه تصمیم گرفتم که امروز با مهمت ازدواج کنم هر جایی که تونستم گشتم اما پیداتون نکردم که بهتون اطلاع بدم. لطفیه با شنیدن این خبر با ناراحتی به زلیخا میگه باید یه موضوعی را بهت بگم. زلیخا میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ لطفیه براش تعریف میکنه که چند وقت پیش یه نفر زنگ زد و گفت بهم که علی رحمت با مرگ طبیعی نمرده با یه جنایت کشته شده، زایخا جا میخوره و میگه چی؟ مهمت با عبدالقدیر در حال آماده سازی کلوپ شهر هستند.
زلیخا از لطفیه میپرسه که نگفت کی همچین کاری کرده؟ لطفیه بهش میگه چرا گفت به من گفت کسی که علی رحمت تکین را کشته عبدالقدیر دوست صمیمی مهمته. زلیخا میگه شاید دارن تهمت میزنند اما لطفیه براش تعریف می کنه که اون روی که با بتول رفتیم خرید نامزدی ما را دزدید با برادرش و رو سرم اسلحه گذاشت که پیگیر این موضوع نشم وگرنه عواقب بدی داره. زلیخا حسابی شوکه شده و بهش میگه چرا زودتر به من اینارو نگفتی. لطفیه بهش میگه نمیدونستم چی باید بگم از طرفی برای فکرت هم یه فیلم درست کردن که نشون میده فکرت قاچاقچی مواده گفت اگه این موضوع به کسی بگم یا پیش دادستان برم می فرسته واسه دادستان. زلیخا حسابی شوکه شده و نمیدونه باید چیکار کنه. مهمت ماشین را گل زده و به طرف عمارت راهی شده. لطفیه به زلیخا میگه حالا که دیدم عمارت کوچیکو خریده دیدم اصلا طبیعی نیست و گفتم بهت بگم.
زلیخا که ار چیزی خبر نداره میگه چی؟ کی خریده؟ لطفیه ازش میپرسه تو خبر نداری؟ عبدالقدیر و برادرش وهاب عمارتو از بتول خریدن. زلیخا حسابی جا میخوره و به حیاط میره تا با چشمان خودش ببینه. لطفیه به زلیخا میگه بهتره کمی هوشمندانه عمل کنی و عجله نکنی. چتین سراسیمه به عمارات میاد و با اضطراب و استرس میگه که فکرت را بازداشت کردن. لطفیه با ترس میگه چی؟ همان موقع مهمت از راه میرسه و به دنبال زلیخا میاد اما زلیخا بهش میگه من نمیتونم. مهمت میپرسه چیو نمیتونی؟ زلیخا میگه از ازدواج منصرف شدم. مهمت جا میخوره…