خلاصه داستان قسمت ۴۵۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۵۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۵۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۵۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۵۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت وقتی میفهمه زلیخا و لطفیه ماجرای مرگ عمویش علی رحمت تکین را به دست عبدالقدیر به او خبر ندادند حسابی عصبانی میشه و اونا رو بازخواست میکنه که چرا همچین چیزی رو از من قایم کردین؟ لطفیه بهش میگه چون میدونستم اگه بهت بگم دیگه نمیتونیم کنترلت کنیم و میری تا عبدالقدیر را بکشی، من از این سرنوشتت میترسیدم. فکرت بهشون میگه عبدالقدیر باید به سزای اعمالش برسه و بهشون میگه اصلا برام مهم نیست که به خاطر مرگ عبدالقدیر قاتل بشم و بیوفتم زندان سپس با عصبانیت اسلحه ای از عمارت برمیداره و به طرف خانه شرمین میره. زلیخا با لطفیه حسابی شوک زده شدند و با ترس به دنبالش میرن تا جلویش را بگیرن اما موفق نمیشن. عبدالقدیر با اینکه شرمین اصرار کرده بود تا بمونه برای صرف قهوه اما به بهانه کار از اونجا میره. فکرت با عصبانیت وقتی به خانه شرمین میرسه ازش سراغ عبدالقدیر را میگیره. شرمین بهش میگه که اینجا نیست کمی قبل از اینجا رفت فکرت با عصبانیت سوار ماشینش می‌شود و به طرف گاراژ عبدالقدیر می‌رود.

زلیخا و لطفیه در عمارت به شدت نگرانند که فکرت بلایی سر عبدالقدیر بیاورد. فکرت تو مسیر ماشین عبدالقدیر را می‌بیند و تعقیبش می‌کند اما وسط های راه او را گم میکنه و کلافه می شه سپس تصمیم میگیره تا بعداً به سراغ عبدالقدیر بره و تسویه حساب کند به خاطر همین به طرف کارخانه می‌ رود. زلیخا که حسابی نگرانه با غفور به طرف گاراژ عبدالقدیر میرن تا اگه فکرت به اونجا اومد جلوی درگیریشونو بگیرن تا اتفاق ناگواری نیوفتد. غفور به داخل گاراژ میره تا ببینه عبدالقدیر به گاراژ اومده یا نه که بیاد خبرشو به زلیخا بده. بعد از رفتن غفور مهمت که اونجا بوده از فرصت استفاده میکنه و سوار ماشین زلیخا میشه تا باهاش صحبت کنه زلیخا ازش میخواد تا از ماشین پیاده بشه اما وقتی پافشاری مهمت را میبینه با کلافگی از ماشین پیاده میشه و بهش میگه اگه تو نمیتونی پس من میرم. مهمت ازش میخواهد تا با همدیگه صحبت کنن اما زلیخا بهش میگه دیگه نمیخوام تو زندگیم باشی سپس مهمت با ناراحتی از اونجا میره. چند دقیقه بعد غفور پیش زلیخا بر میگرده و میگه عبدالقدیر تو گاراژ بود اما هنوز فکرت نیومده بود پیشش زلیخا به غفور میگه برگردیم عمارت اونجا باشیم بهتره.

از طرفی لطفیه به طرف کارخانه میره تا ببینه فکرت اونجاست یا نه تا باهاش صحبت کنه و از درگیر شدنش با عبدالقدیر جلوگیری کنه. لطفیه وقتی حرفاشو به فکرت میزنه و از نگرانیش بهش میگه فکرت به لطفیه می‌گه من با عبدالقدیر کاری ندارم اجرای عدالت رو میسپارم دست قانون اونا خودشون هر کاری که باید بکنن را انجام میدن. لطفیه از شنیدن این حرف‌ ها از فکرت خیالش راحت میشه و نفسی راحت میکشه سپس به عمارت برمیگرده. لطفیه به زلیخا حرف های فکرت را میزنه و زلیخا هم خیالش از بابت فکرت آسوده میشه اما بعد از چند دقیقه لطفیه به زلیخا میگه استرس دارم شک دارم که فکرت با عبدالقدیر کاری نداشته باشه من مطمئنم که نقشه هایی داره و قرار بلایی سر عبدالقدیر بیاره. فکرت شبانه به خانه عبدالقدیر میره و با اسلحه تو سرش میزنه و او را بیهوش می‌کند، سپس او را به یک کلبه چوبی میبره و دست و پایش را می بندد وقتی به هوش میاد از موقعیتش حسابی جا میخوره و از فکرت میپرسه که چی از جونش میخواد؟

فکرت بهش میگه فهمیدم که تو قاتله عمویم علی رحمت تکین هستی یه شانس بهت میدم ازت می خوام تا به هم بگی دلیل کشتن عمویم چی بوده؟ واسه چی کشتیش؟ عبدالقدیر وقتی میبینه دیگه چاره ای نداره دروغی سر هم میکنه و به فکرت میگه من خودم با مهمت مشکل دارم و ازش کینه به دل دارم به خاطر همین با پسرعمویش دست به یکی شدیم تا زمین های مهمت را از چنگش در بیاریم. عمویت وقتی به اسپارتا رفته بود این موضوع را فهمیده بود و یک روز اومد پیشم و بهم گفت این چیزهایی که شنیدم حقیقت داره یا نه؟ سپس به من گفت که میخواد بره همه چیز را به مهمت بگه منم مجبور شدم تا او را بکشم تا چیزی به مهمت نگه. فکرت حسابی عصبانی میشه و یاد حرفهای زلیخا درباره ایلماز می افته که چجوری از دمیر انتقام گرفته بود  او هم کلبه را به آتیش میکشه و به عبدالقدیر میگه حالا اگه میتونی خودتو نجات بده و از اینجا برو بیرون. بعد از رفتن فکرت عبدالقدیر به سختی خودش را از اونجا نجات میده و وقتی حالش کمی بهتر میشه به خودش میگه تقاص اینکارتو پس میدی فکرت.

فردای آن روز عبدالقدیر پیش مهمت میره و با منت بهش میگه فکرت ماجرای مرگ علی رحمت تکین را فهمیده دیشب اومده بود سراغم و ماجرا را برایش توضیح میده و میگه منم شروع کردم به بدگویی کردن از خودم تا ماجرای مهمت لو نره. مهمت از اینکه وهاب به اسپارتا برنگشته و تو چکوروا هنوز هست گلگی میکنه و بهش میگه که این هنوز نرفته و اینجا هستش سپس ادامه میده و میگه من فقط به خاطر این که تو لبنان جونمو نجات داد باهاش کاری ندارم وگرنه از این به بعد کوچکترین چیزی را ببینم هر بلایی سرش بیاد تقصیرش خودشه سپس بهش گوشزد کن تا مراقب کارهایی که می کنه باشه. عبدالقدیر بهش میگه منم از دست کارهاش کلافه شدم و بریدم اما به خاطر اینکه فقط برادرمه نمیتونم یکسری کارها را انجام بدم وگرنه میکشتمش خودمم از دستش جونم به لبم رسیده… .

بیشتر بخوانید:

(بخش دوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی روزگاری در چکوروا + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا