خلاصه داستان قسمت ۴۶۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۶۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فادیک به آشپزخانه می ره که میبینه جوریه داره گوشت ها را قسمت به قسمت میکنه. فادیک بهش میگه مقدار گوشتی که داری برای هر وعده میذاری کنار و بسته بنده می کنی خیلی کمه جوریه بهش میگه همیشه همینقدر میذاشتم برای غذا، فادیک بهش میگه مقدار غذایی که خودت درست میکردی با عمارت خیلی فرق میکنه ما تو قابلمه های بزرگ غذا درست میکنیم این مقدار گوشت کم میشه و ازش میخواد تا کنار بره و خودش بسته بندی کنه و بهش نشون بده. همان موقع غفور وارد آشپزخانه می شه و ازشون میپرسه که چی دارن برای خوردن؟ فادیک میگه امروز خیلی سرمون شلوغه خودت هرچی میخوای از یخچال بردار غفور با یک ترفند یه کاسه گوشت برمیداره و به بیرون از آشپزخانه میره. قرار است در امارت یک نظرسنجی برپا بشه تا سرکارگر از بین راشد و غفور انتخاب بشه به خاطر همین دو نفر تمام تلاششان را می کنند تا دل اهالی عمارت را به دست بیاورند و اعتماد ایجاد کنند.
به خاطر همین راشد به رخت شور خانه میره و بهشون میگه خدا قوت آبجی ها این کارهای سنگینی که می کنین براتون خیلی زیاده حداقل باید تو رخت شور خانه ۵ نفر باشند، چه جوری شما از پس اینا برمیاین؟ سپس شروع میکنه به کمک کردن به آنها و بعد از چند دقیقه میگه اینجا چقدر گرمه چه جوری شماها اینجا میتونین کار کنید و خودش را خوب جلوه میده. غفور سر راهش پیرمردی را میبینه که در حال جارو کردن است غفور بهش میگه تو چرا داری جارو می کنی پدرجان؟ مگه کسی دیگه ای نیست؟ پیرمرد بهش میگه نه همه رفتن سر کارهای خودشان غفور بهش میگه اگه من سرکارگر باشم نمیزارم این کارها بیفته گردن شما ها از طرفی خونوادت هم تامین می کنم و ظرف گوشتی که در دستش بود را بهش میده و میگه این گوشت ها را ببر بخورین تا کمی جون بگیرین. راشد پیش جوریه میره و ازش میپرسه که باید چیکار کنه تا رای جمع کند. جوریه بهش پولی که پس انداز داشت را می ده و می گه با این پول میری چای و یکسری مواد اولیه میگیری و بین کپر نشین ها پخش می کنی با این کار ها خودتو تو دلشون جا می کنی ولی اینو بدون که این پول قرضه که بهت میدم.
وقتی سرکارگر شدی باید تمام و کمال بهم برگردونی. راشد قبول میکنه. غفور به کپرها رفته و برای آنها آذوقه گرفته و بهشون میگه من اینا رو واسه شماها خریدم چیزی که در توانم بوده براتون مهیا کردم و میگه نزارین افرادی تازه به دوران رسیده و فرصت طلب ذهنتونو درگیر کنند من از وقتی که یادم میاد اینجا بودم و تا جایی که تونستم بهتون کمک کردم هرچیزی خراب شد درستش کردم نزارین امثال راشد بیان سرکارگر بشن که نمیدونن اصلا باید چیکار کنه. همان موقع راشد از راه میرسه و بهشون میگه بیاین اینجا براتون موادغذایی گرفتم و شروع میکنه به وعده وعید دادن. به آنها غفور داد میزنه و میگه شماها همتون باید گوشت بخورید تا بدنتون سالم باشه و قدرت داشته باشیم من اگه سرکارگر بشم ماهی به هر کدام تا یک کیلو گوشت می دم تا بخورین، راشد با شنیدن این حرفا داد میزنه و میگه هرچی که غفور میگه من سه برابرشو میدم غفور به کپرنشین ها میگه آخه از کجا میخواد بیاره این همه پول؟
خودش هم کارگر و یک کشاورز سادهست، چه جوری می تونه با همون درآمدش هم زندگی خودشو بگردونه هم اینکه به همه شماها این همه گوشت بده و واستون خرج کنه؟ راشد و غفور سر رای آوردن برای سرکارگر شدند حسابی با هم دیگه مسابقه گذاشتن و در آخر با همدیگه دعوایشان می شود که یکی از کارگرها داد میزنه و میگه بس کنین این کارها برای چیه؟ خانم ارباب گفت که به صورت عادلانه سرکارگر را انتخاب کنیم ما هیچ کدام از هدیه هاتونو نمیخوایم بردارین و از اینجا برین هر وقت صندوق رای اومد ما خودمون تصمیم میگیریم که به کی رای بدیم همگی تایید می کنند و غفور و راشد از آنجا می روند. مهمت کارا که بتول را در صندوق عقب ماشینش گذاشته به طرف مرسین حرکت میکنه و وقتی میرسه او را به ۳ نفر از افرادش می سپارد و در کارخانه های متروکه میبرنش. افراد مهمت کارا برای اینکه بتول را بترساند او را تهدید به مرگ می کنند.
یکی اسلحه شکاری برمیداره و بهش میگه با این خیلی خوب میشه اما بقیه میگن نه خونش زیاد می پاچه این ور اون ور همه جا کثیف میشه، یکی دیگه کلت برمیداره و میگه این خوبه با یک شلیک تو سرش کار تمیزی در میاد یکی دیگه ، میگه آخه حیف این نیست که بخوایم به خاطرش گلوله هدر بدیم؟ به نظر من با همین چاقو خرخر شو ببریم. بتول با شنیدن این حرف ها از شدت ترس از حال میره. مهمت پیش یه زن میره و بهش میگه آبجی پس کی این بازیا تمام میشه؟ من دیگه نمیخوام به زلیخا دروغ بگم اون زن بهش میگه هنوز وقتش نرسیده زمان که برسه کسی که میخوای باهاش ازدواج کنی همه چیز رو میفهمه. سپس ازش میپرسه اون ابلهی که میخواست تو رو لو بده کی بود؟ آوردیش؟ مهمت میگه آره آوردم اسمش بتول بود دادم دست افراد خودت اون زن بهش میگه خوبه اونا حالیش می کنن. بتول وقتی به هوش میاد دهانش را باز میکنند و ازش میپرسن که دوست داری با چه روشی بمیری؟ بتول التماس میکنه که او را نکشند بزارن بره اما آنها میگن عاقبت کسی که با هاکان کوموش عقلو درمیوفته همینه. زلیخا در عمارت نشسته و به کارهایش رسیدگی میکنه عزیز خانم میره پیشش و بهش میگه این دفتر کارته؟ زلیخا تایید میکنه و میگه تو از کجا میدونی عزیز جون؟ عزیز خانم بهش میگه هولیای منم از اینا داشت توهم خانم ارباب خیلی خوبی شدی و او را دعا می کند که همیشه تو کارهایش موفق باشه همان موقع تلفن عمارت زنگ میخوره که زلیخا با برداشتنش تو فکر فرو میره….