خلاصه داستان قسمت ۴۶۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۶۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۶۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
آدمهای زلیخا اردیل را در یک سوله متروکه بردن وقتی زلیخا به اونجا میره اردیل با دیدنش میترسه و میگه خانم ارباب شمایین؟ زلیخا بهش میگه بالاخره پیدات کردم اردیل و با کنایه میگه به نظرت خانمها ارباب نمیشن؟ خانم ها باید بشینن خونه و از بچه ها مراقبت کنند و اونا رو بزرگ کنند فقط آره؟ اردیل که میدونه منظور زلیخا چیه سکوت میکنه و چیزی نمیگم زلیخا به افرادش میگه به نظر شما چی؟ زن ها نمیتونن خانم ارباب بشن؟ افرادش ازش حمایت میکنند و میگن خانم ارباب این چه حرفیه شما سرآمد ترین خان چوکوروا هستین! اردیل شروع میکنه به عذرخواهی کردن از زلیخا و التماسش میکنه تا او را ببخشه زلیخا به افرادش میگه پیرهنشو پاره کنند سپس بهش شلاق میزنه، اردیل خواهش میکنه اونو ببخشه اما زلیخا میگه هرچی داد بزنی کسی نمیاد کمکت کنه ببین یه جای متروکهست و هیچکس اینجا نیست یادت میاد اون شبو که میگفتی اینجا هیچکس نیست کسی چیزی نمیفهمه؟
اردیل به غلط کردن میوفته ولی زلیخا در آخر میگه خیلی دربارهات تحقیق کردم ولی هیچ مورد مشکوکی پیدا نکردم که نشون بده زنها و دخترها را اذیت میکردی اگه همچین چیزی پیدا میکردم همین جا چالت می کردم ولی شانس اوردی ولی اینو بدون از این به بعد اگه موردی بهم مراجعه کنه یا من بفهمم که بلایی سرشون آوردی هر جا باشی پیدات می کنم و چالت می کنم سپس به افرادش میگه دستشو باز کند و خودش از سوله بیرون میاد. لطفیه که از بیرون اومدن یهویی زلیخا از عمارت نگران شده او را تعقیب کرده و بیرون سوله ایستاده. زلیخا با دیدنش ازش میپرسه خواهر جان منو تغییر کردی؟ اینجا چه کار می کنی؟ لطفیه میگه نگرانت شدم وقتی دیدم اون جوری اومدی بیرون گفتم حتما میخوای بلایی سر کسی بیاری گفتم بیام ببینم که چه اتفاقی افتاده و ازش می پرسه که اون مردی که تو سولهست کیه؟ زلیخا میگه اردیل همون شبی که منو دزدیدن اردیل هم بود و این بی شرف سعی داشت که به من تعرض کنه اما اوزون که پیشش بود یه خورده وجدان داشت و مانع شد.
لطفیه با شنیدن این حرف عصبانی میشه و به هم میریزه زلیخا میگه ببخشید آبجی ولی من تا خودم با دستای خودم تنبیهش نمیکردم آروم نمیشدم. لطفیه بهش میگه کار خیلی خوبی کردی اما اگه به قانون میزاشتی بهتر بود و با همدیگه به طرف عمارت میرن. فسون و شرمین همچنان در خانه منتظر بتول هستند شرمین به بیمارستان ها زنگ میزنه اما خبری از بتول نمیشه. فسون به شرمین میگه دیگه خیلی دیر شده راهمم دوره من دیگه باید برم تو هم حرص نخور یه دمنوش بخور بگیر بخواب حتماً جایی کار داشته یا پیش دوستشه. بعد از رفتن فسون شرمین حرص میخوره و میگه اسم تورو هم میشه گذاشت دوست؟ و تا صبح نمیتونه بخوابه فردای آن روز یکی از افراد هاکان کومش عقلو با بتول به سمت صندوق امانات میرن و بتول عکسی که از هاکان و دمیر داره را میده بهش سپس میگه اگه سرت تو کار خودت باشه به این کارها کار نداشته باشی دیگه همدیگر را نمی بینیم وگرنه معلوم نیست که چه بلایی سرت بیاریم و میره. بتول به خانه بر میگرده که شرمین با دیدنش میگه تو کجا بودی این همه وقت؟
دلم هزار جا رفت! بتول گریه میکنه و بهش میگه افراد هاکان کوموش عقلو منو دزدیدن خیلی ترسیدم رو سرم اسلحه گذاشته بودن شرمین گریه می کنه و می گه من بهت گفته بودم که اینا خطرناکند و این عکس کار دستمون میده و سعی میکنه او را دلداری بده و آرامش کنم. غفور به دخترش انگور یکسری حرف ها میگه که بره بین کپرنشین ها بگه و تبلیغ کنه که به پدرش رای بدن برای سرکارگری. وقتی پیش کارگرها میره هم از پدرش تعریف میکنه هم از عپو راشدش و میگه پدرم قلبش از طلاست عمو راشدمم قلبش از طلاست جفتشون خوبن به هر کدوم که دوست دارین رای بدین کارگر ها از رفتار اوزوم خیلی خوششون میاد و بهش میگن کسی که قلبش از طلاست تویی. غفور جلو میاد و بهش میگه دختر منه دیگه کارگرها میگن قلبش مثل خانم سرکارگر خدابیامرزه، مثل خودش شده غفور میگه اینجوری شده چون مادر پدرش هم تو خونه عدالت دارن و همینجوری بزرگش کردن اگر سرکارگر بشم همین عدالتی که تو خونمون بوده تو کار هم رعایت میشه.
سپس بعد از رفتن کارگرها غفور به اوزوم میگه من بهت افتخار می کنم تو دختر خیلی خوبی هستی و فرد موفقی میشی در آینده. اوزوم از رویای پزشک شدنش میگه که غفور او را در آغوش می کشد و بهش افتخار میکنه میگه ازت یه چیزی یاد گرفتم که اگه قرار سرکارگری به زور باشه پس اصلا انتخاب نشم بهتره. زلیخا پیش فکرت به کارخانه میره تا باهاش صحبت کنه و رابطهشان خوب بشه اما فکرت میگه من نمیتونم کسایی که واسم ارزشمند هستن را ببینم دارن اشتباه میکنن اون مرد یه روزی بهت صدمه میزنه و من نمیتونم اینو ببینم پس اگه اونو انتخاب می کنی من دیگه نیستم زلیخا میگه یعنی دوستیمون تا همین جا بوده؟ فکرت هیچی نمیگه، زلیخا میگه دیگه نمیدونم چی باید بگم. وقتی میخواد سوار ماشین بشه مهمت همان لحظه به آنجا میاد که بهش میگه اومده بودی فکرتو ببینی؟ او میگه آره مهمت میگه فکر نمی کردم به خاطر اون عکس بخوای انقدر زود تلافی بکنی، او با کلافگی میگه این چیزا چیه که داری میگی؟ فکرت یکی از بهترین دوستامه همیشه پیشم بوده. مهمت بهش میگه پس باید انتخاب کنی چون عاشقته یا من یا فکرت؟
زلیخا با کلافگی میگه منو تو این موقعیت سخت نزار مهمت میگه باشه و از اونجا میره. زلیخا وقتی به عمارت برمیگرده میبینه چولک خان تو عمارت نشسته وقتی ازش دلیلشو میپرسه بهش میگه اومدم باهات صحبت کنم می خوام درباره یک کاری با همدیگه همکاری کنیم و شریک بشیم. زلیخا بهش میگه میدونی الان چی داری ازم میخوای؟ خونه کارگرها را خراب کردی، زمیناپو خواستی بگیری بعد اومدی اینجا میخوای که باهات شریک بشم؟ همون لحظه مهمت به اونجا میاد و چولک را آنجا میبینه و بهش میگه تو اینجا چیکار می کنی؟ چولک بهش میگه به تو ربطی نداره اومدم با زلیخا درباره کار حرف بزنم مهمت میگه هرچی به زلیخا ربط داره به منم داره سپس از شراکت براش تعریف میکنه که مهمت اونو میزنه و او را از آنجا بیرون میکنه. چولک میگه جواب این کارتو میگیری. مهمت میگه چرا راه دادی خونه؟ زلیخا بهش میگه اگه مهلت میدادی داشتم از خونه بیرونش می کردم سپس دسته گلی که براش خریده بود را بهش میده و باهم آشتی می کنن…