خلاصه داستان قسمت ۴۷۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۷۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۷۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۷۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مهمت به ازمیر میره تا با همان زن ملاقات کنه. مهمت میگه هر چه زودتر باید به بیروت برم یه جوری برام جور کن که برم، او جا میخوره و میگه مگه نمیدونی اونجا جنگه؟ من دارم همه تلاشمو می کنم که همون افرادی که اونجا هستند را هم نجات بدم و بیرون بیارم از اونجا بعد تو اومدی ازم میخوای تا تو را به بیروت بفرستم؟ این چه درخواستی که تو داری ازم؟ مهمت بهش میگه تا الان هرکاری کردم برای شما بوده هیچ چیزی برای خودم نخواستم اما این سری می خوام و تنها چیزی که ازتون درخواست دارم. بهار در آشپزخانه عمارت در حال کمک کردن به جوریه هست. او مدام به بهار دستور میده و باعث کلافگی بهار میشه وقتی فادیک به آشپزخانه میاد بهش میگه بهت خدا صبر بده چقدر دستور میده کلافم کرد. سر درست کردن غذا و کارهای آشپزخانه فادیک و جوریه با هم بحث می کنند. بعد از چند دقیقه لطفیه خانم به اونجا میاد که بلافاصله آنها اخلاقشون ۱۸۰ درجه فرق میکنه و با خوشرویی با هم رفتار می کنند. سپس جوریه به لطفیه خانم میگه خبر از آقا فکرت شد؟ ایشالله خدا صحیح و سالم برش گردونه. سپس میگه نگران نباشید انشالله هرچه سریعتر سالم بر می گردد.

فادیک باچشم بهش میفهمونه که چیزی نگه اما او حرفشو ادامه می‌دهد که لطفیه حسابی جا میخوره و بهش میگه مگه فکرتم کجاست؟ اون که رفته استانبول! جوریه وقتی صورت شوکه شده لطفیه را میبینه تو صورت خودش میزنه و میگه شما خبر نداشتین؟ فکرت رفته بیروت. لطفیه از ترس و نگرانی به سالن بر میگرده و با گلگی از زلیخا میپرسه تا کی میخواستی اینو پنهان کنی؟ کی میخواستی بهم بگی که فکرتم استانبول نیست بیروته؟ زلیخا حرص میخوره و بهش میگه شما از کجا فهمیدی؟ خواهر لطفیه کی به شما گفت؟ لطفیه با ناراحتی میگه اینش مهم نیست این مهمه که همچین چیزی را از من پنهان کردی تا کی میخواستی از من پنهان کنی؟ زلیخا بهش میگه من به تو نگفتم که ناراحت نشی و بیشتر از اینی که الان استرس دارین حالتون بد نشه. سپس با نگرانی به لطفیه میگه بهش نگفتم بره بیروت خودش وقتی رسیده بود از هتل بهم زنگ زد و خبر داد که من بیروت هستم.

لطفیه میپرسه واسه چی رفته اونجا؟ دلیلش چیه؟ زلیخا با کلافگی میگه همان موضوع همیشگی میگفت که فکر میکنه مهمت کارا همان هاکان کوموش اوغلو باشه به خاطر همین رفت تا مطمئن بشه! لطفیه از رو استرس روی پای خودش می‌زند و میگه آخ فکرتم آخ! چیکار کنم؟ چه جوری تو رو برگردونم؟ از کی خبر بگیرم که حالت در چه حاله؟ خوب یا نه؟ مهمت از طریق لباس امدادگر به همراه یه نفر دیگه به سمت بیروت میرن. وهاب به خانه باغ فکرت‌ میره و همه جارو می گرده تا صندوقش را پیدا کند اما هرچی میگرده موفق نمیشه اما یک نوشته پیدا میکنه که روش نوشته با همدیگه قرار گذاشتیم هر وقت من به چیزی که خواستم رسیدم توهم برسی پس الکی خودتو خسته نکن! وهاب عصبانی میشه و فریاد میزنه و به فکرت لعنت می فرستد و با خودش میگه من تورو میکشم. شرمین به همراه فسون و یکی از دوستانشان به کلوپ شهر رفتند و با هم دیگه در حال صحبت کردن.

فسون از اونجایی که میخواد سر به سره شرمین بزاره درباره حشمت و علاقه‌ای که به شرمین داره و توجه اش حرف میزنه، شرمین کلافه میشه و میگه این چه حرفایی که میزنی بس کن دیگه! خسته نشدی؟ فسون میگه دروغم کجا بود؟ باید باشین که ببینین چه جوری مثل پروانه دور شرمین میگرده، وقتی شرمین رو میبینه چشمانش برق میزنه بهترین غذاهایشان را میاره‌ بتول در خانه حشمت است و تمام سعیش را می کنه که از زیر زبانش حرف بیرون بکشه که چه رقمی برای مزایده پیشنهاد داده اما حشمت بهش میگه هیچ رقمی هنوز پیشنهاد ندادم، بچه‌بازی که نیست باید برم اول کلی تحقیق کنم تا بی‌گدار به آب نز ببینم چه رقمی بهتره. بتول با عشوه به حشمت میگه اگه تو این مزایده برنده شدی واسه من به عنوان اینکه کمک کردم یک انگشتر دو شاخ میگیری؟ حشمت میخنده و میگه فقط یه انگشتر دو شاخ؟ چقدر کم توقعی! انقدر قانع نباش، من واسه خریدن هدیه واست به بهونه احتیاجی ندارم و همون موقع یک سرویس جواهر را بهش نشون میده.

بتول از دیدن او حسابی چشمانش برق بزند و با خوشحالی ازش تشکر می کنه. او ازش می خواد تا سرویس را به گردنش بیاندازد و لباسش را عوض کند که با هم دیگه برای صرف شام به بیرون بروند. بتول از آنجایی که نمیخواد کسی متوجه رابطه آنها پشه مخالفت میکنه و میگه بزاریم برای یه وقت دیگه بهتره حشمت جا میخوره و میگه برای چی؟ من الان می خوام باهات برم بیرون! بتول میگه آخه گفتم الان اینجا نشستیم دیگه در اسرع وقت بریم بهتره. حشمت عصبانی میشه و میگه نکنه نمیخوای با من دیده بشی؟ بتول میگه این چه حرفیه؟ نه اینجوری نیست، حشمت میگه پس پاشو بریم من می خوام همه بفهمن تو نامزد منی. شرمین و دوستاش هنوز در کلوپ شهر نشستند و در حال حرف زدن درباره مراسم ازدواج هستند. همانطور که ازش میپرسند کجا میخوای عروسی کنی؟ اینجا یا خارج از کشور؟ کجا زندگی می کنی بعد از ازدواج؟ یک دفعه بتول با حشمت خان وارد کلوپ بشر میشن و همه آنها از دیدن آن دو کنار هم تعجب می‌کنند و حسابی حالشون گرفته میشه.

شرمین با تعجب پیش آنها میره و از بتول میپرسه که تو اینجا کنار این پیرمرد چیکار می کنی؟ بتول ازش میخواد تا به سر میز خودش برگرده اما شرمین میگه تا درباره این بی آبرویی که راه انداختی صحبت نکنی و حرف نزنی از اینجا هیچ جا نمیرم و سعی میکنه بتول را با خودش ببره اما بتول بهش میگه تو نمیتونی برای من تعیین تکلیف کنی و با حشمت از اونجا میره. شرمین با درماندگی و با چشمانی گریان سر میز میشینه. فردای آن روز زلیخا از فادیک میپرسه که از کجا لطفیه ماجرای فکرت را فهمید؟ فادیک میگه جوریه گفت به خاطر همین زلیخا عصبانی میشه و پیش جوریه میره و تهدیدش میکنه اگه یکبار دیگه به کاری که بهش مربوط نیست دخالت کنه اخراج میشه. فکرت و چتین که دیگه نمیتونن اونجا بمونن به همراه کروکی که کاتالی نشون داده بود به طرف سفارت استانبول میرن که تو مسیر فکرت تیر میخوره و چتین حسابی میترسه همان موقع مهمت از راه میرسه و به آنها کمک می‌کند‌….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا