خلاصه داستان قسمت ۴۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۷۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

مهمت به طرف گاراژ عبدالقدیر میده و از وهاب میپرسه که چیکار کردی؟ تونستی بایرام را پیدا کنی یا نه؟ وهاب درحالیکه میدونه بایرام کشته شده اما به دروغ بهش میگه داداش هرجا رو که گشتم پیداش نکردم انگار آب شده رفته تو زمین. مهمت میپرسه یعنی چی؟ مگه میشه تو کسی رو بخوای پیدا نکنی؟ وهاب می‌گه امروز انگاری از طرف ژاندارمری به رستوران رفتند و آنها هم دنبالشن شاید وقتی فهمیده فرار کرده یا یه جایی قایم شده و خودشو نشون نمیده شاید هم از اینجا رفته باشه خارج از کشور. مهمت با کلافگی میگه من این چیز‌ها سرم نمیشه تو باید اونو هر جور که شده پیداش کنی و بیاریش واسم من باید بفهمم که کی بهش دستور داده که تو ماشین من بمب بزاره وهاب قبول میکنه. کارگرهای عمارت تو حیاط ایستاده اند تا غفور کارهایشان را بهشون بگه. غفور به هر کدامشان یه وظیفه ای میده اما به راشد که میرسه بهش میگه تو همان کار قبلیتو بکن برای چراندن دام ها برو به صحرا و دشت. راشد بهش میگه چرا من اونجا برم؟ به یکی دیگه بگو بره منو داری یک هفته پشت سرهم میفرستی اونجا هوا خیلی سرده تا میرم و برمیگردم کل وجودم یخ زده اینجوری که نمیشه من این سری نمیرم به یکی دیگه بگو.

غفور که باهاش سر لج افتاده گردنش را می گیرد و به حالت دستوری میگه بهت گفتم برو دشت و صحرا برای چراندن دام ها اینجا من سرکارگرم و میگم کی چیکار بکنه راشد بهش میگه تو با من سر لج افتادی و از قصد داری این کارها را می کنی اصلا من میرم پیش لطفیه خانوم این بدرفتاریتو بهش میگم اونموقع ببینم بازم جلوم وایمیستی اینجوری حرف بزنی یا نه! غفور داد میزنه میگه برو به هرکی دلت میخواد بگو منو از چی میترسونی به داخل عمارت میره و لطفیه خانم میپرسه که چیزی لازم دارین یا نه؟ لطفیه بهش میگه نه دستت درد نکنه پسرم کاری ندارم سپس وقتی راشد را میبینه احساس میکنه که با او کاری داره و ازش میپرسه که چیزی شده؟ چیکار داری؟ راشد گلگی می کنه و می گه بازهم غفور داره اذیتم میکنه اذیت هاش تمومی نداره. لطفیه میپرسه که این‌بار چیکار کرده؟ راشد ماجرا رو بهش میگه لطفیه حق را به غفور میده و می گه من بهت گفتم وقتی در حقت ناحقی کرد بیا بهم بگو و خبر بده الان که سرکارگره و به هرکی هرکاری بده باید انجام بدن الانم برو سریعاً به کارت برس اینجا واینستا.

راشد دست از پا درازتر برمیگرده و غفور با دیدنش میگه چی شد؟ راشد در جواب میگه بهش نگفتم غفور میگه بدو برو گوسفندها منتظرتن دارن صدات میزنن. فکرت و چنین در کارخانه مشغول به کار هستند که وهاب به آنجا میروند وهاب با عصبانیت به فکرت میگه صندوق من کو؟ فکرت بهش میگه خیلی وقت بود منتظرت بودم و بهتون میگه برو صندوق وهاب را بیار. وهاب با دیدن صندوقچه خوشحال میشه ولی وقتی درش را باز میکند میبینه وسایل توش نیست به خاطر همین عصبانی میشه و به فکرت میگه مرتیکه وسایل توش کجان؟ اونا مال منن؟ با هم قرار گذاشته بودیم که بهم برگردونی فکرت میگه من و تو یه قرار گذاشتیم که در قبال کمکت صندوقچه را بهت برگردونم ولی نگفتم وسایل توشو بهت میدم! برو خدارو شکر کن که همینجا نمیکشمت! از این به بعد هم دیگه نبینم نزدیک زلیخا بپلکی وگرنه خودم چالت می کنم. وهاب با عصبانیت بهش میگه تقاص این کاراتو پس میدی و با عصبانیت از اونجا میره.

بتول بلاخره موفق میشه تا رقم پیشنهادی حشمت را بفهمه به خاطر همین سریع به عبدالقدیر زنگ میزنه و رقم را بهش میگه مهمت وقتی رقم را از عبدالقدیر میشنوه به سرعت به طرف شرکت زلیخا میره و بهش میگه از رفقایم در آنتالیا متوجه شدم که یکی از شرکت ها رقم پیشنهادی یک میلیارد و چهارصد و هفتاد میلیون داده! زلیخا اول جا میخوره و وقتی مهمت بهش میگه که از این رقم مطمئنم رقم را تغییر می دهند به یک میلیارد و ۴۷۱ میلیون. فکرت برای بچه های عمارت اسباب بازی و هدیه خریده و به طرف امارات راهی میشه زلیخا در حال آماده شدن است تا با مهمتر به طرف مراسم عمارت میره. لطفیه هم با شهردار در کلوپ شهر قرار داره همان موقع فکرت از راه میرسه و لطفیه تبریک میگه. زلیخا ازش میخواد تا او را همراهی کنه و تنهاش نزاره اما فکرت میگه نه من اینجا پیش بچه ها میمونم مراقبشونم شماها برین. مهمت و زلیخا وارد کلوپ شرح می شوند و بعد از مدتی پشت سرشان حشمت و بتول به اونجا میرن. عبدالقدیر با دیدن بتول کنار حشمت حرص میخوره و نمیتونه آنها را کنار هم ببینه.

بتول هم با دیدن عبدالقدیر استرس میگیره و به طرف سرویس بهداشتی میره بعد از چند دقیقه عبدالقدیر پشت سرش به سرویس میره تا به این بهونه باهاش صحبت کنه. بتول می‌گه که خیلی واسم سخته وقتی اون پیرمردو کنارت میبینم و بهش میگه تو فقط باید مال من باشی. بتول استرس میگیره از اینکه حشمت چیزی نفهمه به خاطر همین ازش میخواد تا بزاره بره و بعدا صحبت کنن. همان موقع حشمت پشت در سرویس میره و بتول را صدا میزنه عبدالقدیر ناچارا بتول را میزاره تا بره. وقتی سر میز برمیگردد رادیو برنده مزایده را شرکت یامان ها معرفی می کند همگی خوشحال میشن و زلیخا را تشویق می کنن به جز حشمت که حسابی شوکه شده و فکر میکنه که بتول او را فروخته‌ فکرت کنار بچه ها خوابیده که وهاب پنهانی وارد عمارات میشه و به سمت اتاق زلیخا میره….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا