خلاصه داستان قسمت ۴۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۷۷ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
شرمین به طرف خانه حشمت راهی میشه وقتی آنجا میرسه به یکی از افراد حشمت میگه من پول خود همراهم نیست برو ماشینو حساب کن، مرد از رفتار شرمین تعجب میکنه! بتول پیشواز مادرش میره و بهش میگه واست سوال نشده که چرا من اومدم درو واست باز کردم؟ شرمین تعجب میکنه و میگه اگه تو نمیومدی پس کی باید میومد؟ این چه سوالیه دیگه! بتول میگه نه منظورم اینه که واست سوال پیش نیومد که چرا خدمتکار ندارم؟ شرمین می گه آهان آره خوب خونه به این بزرگی به چندتا خدمتکار احتیاج داره حالا واسه چی خدمتکار ندارین؟ بتول میگه چون حشمت دوست نداره کسی ۲۴ ساعته تو خونه اش باشه و سر از زندگیش در بیاره فقط وظیفه دارند بیان به کارهاش برسن و برن کارهای شب هم افتاده گردن من شرمین میگه خوبه یکم جلوی چشماش کار کن بهش خسته نباشید بگو بعد برو واسش غذایی که دوست داره درست کن بتول جا میخوره و میگه وا واسه چی باید همچین کاری کنم؟ مامانش میگه چون اگه این کارها را براش بکنی و تو چشمش عزیز بشی اونم تورو همه جا بالا میبره و مثل ملکه ها باهات رفتار میکنه.
زلیخا به خاطر اتفاقاتی که برایش افتاده و رکبی که از مهمت خورده حسابی اعصابش خورده و مدام گریه اش می گیرد اما یک لحظه به خودش مسلط میشه و با آرایش صورت گریانش را می پوشاند و بعد از بهتر شدن حالش پیش لطفیه میره. او باهاش حرف می زنه و آرومش میکنه و میگه نگران نباش دختر قشنگم خدا خیلی حواسش بهت هست که قبل از اینکه کار از کار بگذره متوجه شدی غصه نخور دیگه به خودم قول دادم که دیگه به خاطر اون مرتیکه اصلاً ناراحت نشم و حتی یه قطره اشکم نریزم خیالت راحت باشه من حالم خوبه. سپس ازش میپرسه تو مگه شام دعوت نبودی به کلوب شهر؟ لطفیه می گه اما دلم نیومد تو این حال تو رو تنها بذارم و برم گفتم حالا یه وقت دیگه میرم امروز پیش تو باشم. زلیخا بهش میگه خیالت راحت باشه خواهر لطفیه من حالم کاملا خوبه شما برو به شامت با شهردار برس. شرمین از بتول میپرسه که با حشمت کی میخواین ازدواج کنید؟ بتول از حرف مادرش تعجب میکنه و میگه چی میگی مامان واقعا فکر کردی من با حشمت که مثل پدرمه ازدواج میکنم؟ شرمین جا میخوره و میگه نه فکر نمی کنم چون باید ازدواج کنی! بتول میپرسه یعنی چی؟ او میگه چون این پیره پاش لبه گوره هر لحظه امکان داره بمیره و اونوقت چی میشه؟ تمام این مال و اموال به تو میرسه.
بتول میگه دلت خوشه مامان؟ اون از من سالمتره! حتی سرفه هم نمیکنه. شرمین میگه خوب خدارو چه دیدی کسی از فردای خودش خبر نداره یهو میبینی یکی از دشمنانش بهشتی تیری چیزی زد یا چیز خورش کردن! بالاخره اتفاقه دیگه پیش میاد! همچنین یکی از خان های بزرگ چوکورواست! بتول با شنیدن این حرف ها تو فکر فرو میره! فکرت از آنجایی که خاله لطفیهاش و زلیخا ازش عصبانی هستند و حاضر نیستند باهاش صحبت کنند حسابی عصبانیه و فکرش مشغوله و نمیتونه چیزی بخوره سپس با چتین به ژاندارمری میرن. وقتی میرسن میگن که میخواهیم با مهمت کارا ملاقات کنیم اما نگهبان میگه ملاقات باهاش ممنوعه و دادستان گفتند که هیچ کسیو اجازه ندیم بهش نزدیک بشه فکرت ازش میخواد تا به دادستان خبر بده که بیاد اونجا. بعد از خبر دادن به داستان او به ژاندارمری میره و از فکرت میپرسه که کارش چی بوده؟ فکرت میگه من احتیاج دارم تا با مهمت کارا صحبت کنم و ازش درباره مسائلی سوال کنم دادستان میگه ما اجازه نداریم و نمی توانیم به شما هم اجازه بدیم، ملاقاتش ممنوعه.
فکرت میگه من بخاطر زلیخا که نامزدش بوده باید یکسری سوال های شخصی بپرسم دادستان با شنیدن این حرف اجازه میده و می گه پس کوتاه باشه و اگه حرفی زد که به ما کمک میکرد به من اطلاع بدید فکرت قبول میکنه. وقتی به داخل بازداشتگاه میره به مهمت میگه ایشالله هرچه زودتر آزاد بشی و از اینجا بیایی بیرون. مهمت ازش تشکر میکنه و میپرسه حسابی جا خوردم تورو اینجا دیدم فکر نمیکردم بیایی! فکرت ازش میپرسه که تو کی هستی؟ هاکان کوموش اوغلو؟ همون دشمن داداش دمیرم و زلیخا که این همه بلا سرشون آورد؟ پس چه جوری میخواستی با زلیخا ازدواج کنی! شاید هم داری برای دولت کار می کنی و با تعجب بهش نگاه میکنه؟ مهمت فقط لبخند میزنه و چیزی نمیگه. جوریه وقتی آشپزخانه میره بهار را در حال کار کردن میبینه که ازش میپرسه فادیک چی شد؟ از خانه باغ اومد؟ بهش چیزی داد؟ بهار میگه واسه چی نده؟ تازه چون خیلی کثیف بود یه تمام سکه داده! جوریه با شنیدن این حرف به شدت حرص میخوره که چرا خودش نرفت و فادیک را فرستاد برای تمیزکاری. سپس وقتی فادیک میاد جوریه به گردنبند اشاره میکنه و میگه جدید خریدی؟ مبارکه.
فادیک میگه نه این قدیمیه روز عروسیمم انداخته بودم. سپس کارهایشان را بهشون میگه و از اونجا میره جوریه فکری به سرش میزنه و تمام کارها را به بهار میسپاره و میره به اتاق لطفیه تا اونجارو تمیز کنه. همان زن از ازمیر به داستان زنگ میزنه و خودش را رئیس مبارزه با مواد مخدر معرفی میکنه و بهش میگه که یک سری اسناد و مدارک براتون فرستادم که نشون میده اون هاکان کوموش اوغلویی که شما گرفتید با اونی که ما دنبالشیم فرق میکنه و فقط تشابه اسمی دارند. دادستان با مهمت به جلوی دادستانی میره و جلوی همه خبرنگارها این خبر را بهشون میگه زلیخا که از دور آنها را نگاه می کنه حرص میخوره و با عصبانیت از آنجا میرود. وقتی به عمارت میرسه به افرادش می سپارد که حق نداره مهمت کارا پاشو توی حیاط عمارت بذاره و اجازه نمیدین که وارد بشه. هاکان به گاراژ عبدالقدیر میره و به آن زن زنگ می زنه و ازش می خواد تا مدارک را هرچه زودتر براش بفرسته بهش میگه من همه چیزو راست و ریست کردم دیگه تو تبرئه شدی مشکلت چیه؟
مهمت دیگه برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن فقط برام زلیخا مهمه که به این مدارک احتیاج دارم اما او میگه یه اتفاقی توی عملیات افتاده که به تاخیر افتاده هر وقت عملیات تموم شد بهت میدم سپاس تلفنو قطع میکنه که مهمت حسابی عصبانی و کفری میشه. لطفیه وقتی به اتاقش برمیگرده جوریه را در حال تمیز کاری می بیند جوریه بهش تمام کارهایی که کرده را میگه و منتظر که پاداشی ازش بگیره اما لطفیه ازش تشکر میکنه و نسخه داروهای شهردار را بهش میده و میگه به غفور بگو بره بخره و برام بیاره. جوریه با قیافهای آویزون به آشپزخانه برمیگرده که فادیک و بهار بهش میخندن، او از رفتار آنها متوجه میشه که همه چیز بازی بوده….