خلاصه داستان قسمت ۴۷۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۷۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۷۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا اسلحهای به سمت مهمت گرفته و با تمام عصبانیتش ازش میخواد تا اون برگه را امضا کنه اما مهمت راضی به امضا کردن اون برگه نمیشه زلیخا انقدر عصبانی میشه که همان موقع فکرت از راه میرسه و جلوی زلیخارو میگیره تا به سمت مهمت شلیک نکنه. زلیخا از شدت عصبانیت گریه اش میگیره و فکرت سعی میکنه او را آرام کنه. بتول می خواد بره به گاراژ عبدالقدیر تا او را ببینه اما بین راه متوجه میشه که یه نفر او را تعقیب میکنه از اونجایی که اون مرد را میشناسه متوجه میشه که چولک خان یکی از افرادش را فرستاده تا او را تعقیب کنه. بتول حسابی میترسه و میفهمه که چولک به رفتارهای او کمی شک کرده سپس موفق میشه اون مرد را بپیچاند و پنهانی به سمت اتو تزکین عبدالقدیر بره. وقتی به آنجا میرسه با ترس و استرس بهش میگه که حشمت از یک چیزهایی بو برده و بهم شک کرده یه نفرو امروز فرستاده بود تا منو تعقیب کنه. عبدالقدیر ازش می خواد تا هر چه سریعتر ازش جدا بشه اما بتول موافقت نمیکنه و میگه حشمت خیلی مال و اموال داره از طرفی هیچ وارثی هم نداره و تنها پسرش هم مرده باید نقشه بکشیم تا اموالشو به دست بیاریم.
تو مسیر برگشت زلیخا از فکرت میپرسه چجوری تونستی منو پیدا کنی؟ فکرت بهش میگه از آنجایی که دنبال پول زیادی بودی یه حدس هایی زدم که فکر هایی تو سرت هست و برای این که نگرانت بودم که دست به کار اشتباهی نزنی زیر نظرت گرفتم. عبدالقدیر به سمت رستوران حشمت میره. عبدالقدیر به حشمت میگه از مردم زیادی شنیده بودم که کبابهای رستوران چولاک خان را نمیشه اصلا خورد وقتی تو دهن میزاری نمیدونی باید چیکارش کنی من نفهمیدم که این تعریف بود یا داشتن گلگی می کردند گفتم بیام اینجا تا خودم امتحان کنم. حشمت ازش میپرسه تو شریک اون هاکان کوموش عقلو نیستی؟ عبدالقدیر بهش میگه تو خودت خوب می دونی تو صنعت کار هر کسی با هر کس دیگه ای میتونه همکار باشه حالا به خاطر این همکاری بهمون کباب نمیدی؟ حشمت تعارف می کنه و می گه بشین تا با خوردن کباب های ما تو دهنت عروسی برپا بشه. بعد از چند دقیقه بتول به اونجا میاد و با عصبانیت به حشمت میگه تو برای من به پا گذاشتی؟
حشمت سعی میکنه آرومش کنه و میگه آروم باش چشم خوشگلم اینجا پر از مشتریه بیا بریم اونور صحبت کنیم. عبدالقدیر تمام مدت آن دو نفر را زیر نظر داره. بتول با عصبانیت به حشمت میگه تو اصلا به من اعتماد نداری که واسم به پاگذاشتی؟ حشمت میگه آروم باش عزیزم بحث اعتماد نیست گذاشتم تا مواظبت باشند که اتفاقی واست نیفته، بتول بهش میگه چرا؟ از چی باید محافظت کنند؟ حشمت بهش میگه چون همه اینو میدونن که تو زن منی، عشق منی اگه اتفاقی واسه تو بیفته من میمیرم حالا فهمیدی چرا؟ عبدالقدیر با شنیدن این حرف ها از حشمت حسابی عصبانی میشه و از شدت عصبانیت لیوان تو دستش را میشکند. فکرت با مهمت قرار میزاره تا با همدیگه صحبت کنن. فکرت بهش میگه دیگه از نظر جانی به همدیگه بدهکار نیستیم تو جون منو تو بیروت نجات دادی منم جون تورو از دست زلیخا چون اگه نمیومدم شلیک میکرد مهمت تایید میکنه و میگه این همه راه اومدی و منو کشوندی تا اینو بگی؟ فکرت میگه آره از این به بعد دیگه مثل قبلیم. مهمت میگه یعنی دشمنیمون ادامه داره باهم؟
فکرت میگه احتیاجی به دشمنی نیست سهام زلیخا را پس میدی و از چوکورا میری دیگه هم با هم دیگه کاری نداریم. مهمت میگه برای من هیچ فرقی نمیکنه ولی اینو بدون که از زلیخا دست نمیکشم. بتول شب به خانه مادرش میره تا باهاش مشورت کنه و بهش میگه باید یه کاری کنم که چولک هر چه زودتر باهام ازدواج کنه تا از این طریق مال و اموالش را به دست بیارم. فکرت در حال رفتن به عمارت است که وهاب را نزدیک عمارت میبینه. سپس او با دیدن فکرت به سرعت سوار ماشینش میشه و از اونجا میره. فکرت حسابی عصبانی میشه ولی او را تعقیب نمی کند و با مهمت قرار میزاره. وقتی مهمت به سر قرار میرسه فکرت بهش وسایلی که وهاب دزدیده بود را نشون میده و میگه این کفش زلیخاست رفته تو عمارت از آنجا برداشته، این دستمال گردنشه، این دستمال دست و صورتشه وقتی تو کلوپ شهر حواسمون نبوده برداشته و این هم تکه ای از موهای زلیخاست که پنهانی وارد عمارت شده و وقتی خواب بوده قیچی کرده.
حالا از خودت می پرسی که چرا اینا رو به تو میگم بالاخره زلیخا ازت جدا شده و دیگه به همدیگر ربطی ندارین اما من بهت بگم من یکبار اون منحرفه روانیو به حسابش رسیدم، امشب هم جلوی در عمارت دیدمش اما به دنبالش نرفتم اومدم بهت بگم تو که رئیسشی شاید ازت حرف شنوی داشته باشه من یک بار دیگه اون روانیو ببینم استخوان هاشو میشکنم و معلوم نیست چه بلایی سرش بیارم و به خاطر اون منحرف عوضی نمی خوام قاتل بشم بیفتم تو زندان و از آن جا میره. مهمت حسابی عصبانی میشه و به طرف کلبه وهاب میره و منتظرش می ماند. وقتی وهاب به کلبه اش برمیگرده به عکس های زلیخا که به دیوارهایش زده نگاه میکنه که یکدفعه مهمت با تکه ای چوب به شدت او را کتک میزنه و بهش با عصبانیت میگه برو خدا رو شکر که نکشتمت اگه یکبار دیگه نزدیک عمارت زلیخا یا خودش بشی خودم میکشمت و از آن کلبه خارج میشه، وهاب از درد به خودش می پیچد….