خلاصه داستان قسمت ۴۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۸۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت با عصبانیت و سراسیمه به عمارت زلیخا میره و سراغ کرمعلی را می‌گیرد که زلیخا و لطفیه ازش می پرسند که چه اتفاقی افتاده؟ مگه کارخانه بارگیری نداشتی؟ چرا انقدر زود اومدی؟ فکرت همش درباره کرمعلی سوال میپرسه که کجاست؟ حالش خوبه یا نه؟ سپس به فادیک میگه تا کرمعلی را برایش بیاورد. لطفیه بهش میگه داری منو میترسونی! چه اتفاقی افتاده؟ فکرت بهش میگه دایی کرمعلی اومده بود به کارخانه میخواد کرمعلی را ببره آمریکا اگه ۱۰ میلیون لیر بهش ندم! آنها شوکه میشن و لطفیه ازش میپرسه که داداش مژگان؟ اینا چه جور آدمی هستن دیگه با عمویت توافق کرده بودند و دو میلیون گرفته بودند الان دوباره سر و کله‌شون پیدا شده؟ فکرت میگه نه بهشون پول میدم نه میزارم کرمعلی را با خودشون ببرن و  زلیخا به وکیلش میگه تا به اونجا بیاد. وکیل وقتی به عمارت میاد مدارک را میبینه و به فکرت میگه ما هیچ جوره دستمون به جایی بند نیست و از اونجایی که آقا فکرت هیچ نسبیتی با کرمعلی نداره خیلی راحت میتونن کرمعلی را با خودشون ببرن و متاسفانه اگه به آمریکا برن دیگه پیدا کردنشون با خداست!

زلیخا به فکرت میگه به جای اینکه پولتو به من بدی بده به اونا و کرمعلی را پس بگیر فکرت بهش میگی من اگه پول به اونا بدم تو عمارت را چیکار می کنی؟ مالیاتو چه جوری می پردازی؟ زلیخا بهش میگه یه فکری می کنم‌، فکرت بهش نگاه میکنه و میگه نگو که میخوای از اون مرتیکه بگیری! زلیخا تو فکر فرو میره. بتول با گریه ای ساختگی به اتاقش تو خانه حشمت میره و با گریه وسایلش را جمع می‌کند وقتی حشمت از راه میرسه ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ کجا داری میری؟ بتول گریه میکنه و میگه دیگه نمیتونم اینجا بمونم. او دلیلشو میپرسه که بتول بهش میگه کل چوکوروا دارن پشت سر من حرف می زنند و میگن که حشمت منو به بازی گرفته من دیگه نمیتونم به همچین چیزی ادامه بدم تا الان هرچی بود خوب بود ولی دیگه تموم شد و از خانه بیرون میره. شب شرمین مدام به پنجره نگاه میکنه و منتظر اینه که حشمت به اونجا بیاد و با استرس به بتول میگه اگه نیاد باید چیکار کنیم؟ شاید خوب نقش بازی نکردی که مطمئن بشه تو ترکش کردی! بتول میگه یه جوری نقش بازی کردم که خودم هم باورم شده.

چند دقیقه بعد حشمت به اونجا میاد و به بتول میگه اگه حالت بهتر شده برگردیم من خودم تک تک همه آنهایی که پشت سرت حرف زدن رو به حسابشون می رسم. شرمین بهش میگه ببخشید حشمت خان اما من این دختر رو به سختی بزرگ کردم اجازه نمیدم که همچین حرف هایی پشت سرش باشه من دیگه اجازه نمیدم که به خانه شما بیاد بتول میگه فکر کردی اگه خودت بزاری من حاضرم برم؟ بعد از کمی مکث حشمت بهش میگه خوب یه فکر دیگه به سرم زده شرمین و بتول منتظر خبر ازدواج کردن هستن که ازش بشنون اما حشمت میگه دیگه پنهانی قرار میزاریم این همه شهر وجود داره به شهرهای دیگه میریم لازم نیست حتماً چوکورا همدیگر را ببینیم که! شرمین و بتول با درماندگی به هم نگاه می کنند و نمی دونن باید چیکار کنن. فردای آن روز فکرت وقتی به عمارت میاد به لطفیه میگه من اگه اون پولو به دایی کرمعلی بدم اینجا پلمپ میشه و به محض پلمپ شدنش چوکوروا رو هوا میره همه این خبر را میفهمند زلیخا از اتاقش بیرون میاد و میگه عمارت پلمپ نمیشه و کرمعلی را هم نمیبرند.

فکرت ازش میپرس چه جوری؟ زلیخا کیفی پر از جواهراتش را می آورد و بهشون میگه اینا رو می خوام بفروشم راه دیگری نداریم آنها از اینکه تو همچین موقعیتی قرار گرفتن حسابی به هم ریخته‌ان. زلیخا غفور و سلامت را صدا میزنه و کیفو بهش میده و میگه با سلامت میرین به مغازه یعقوب او منتظر این طلاهاست، بهش میدین و پول را می گیرین تا دو ساعت دیگه باید به دستم برسه غفور از اونجایی که همچین ماموریتی را زلیخا بهش سپرده قیافه میگیره و وقتی به حیاط عمارت میره به سلامت میگه توی یک قدمی من باید باشی حواست کاملا به کیف باشه سپس از همه میخواد تا ازش دور بشن چون یه ماموریت خیلی مهم خانم ارباب بهش سپرده. مدتی بعد دایی کرمعلی با دوتا از وکیل ها به عمارت میان تا معامله را انجام بدن فکرت با تنفر بهش نگاه میکنه و میگه تو چه جور آدمی هستی دیگه که خواهرزاده‌ات را میخوای با پول بفروشی به من؟ من حالم به هم میخوره از همچین آدمایی. وسط معامله وقتی آنها می بینند که معامله قطعی شده یکی از وکیل ها به بهانه دستشویی رفتن به اتاق کرمعلی میره و می دزدتش و دهان فادیک را هم می بندند.

آنها وقتی پول را می گیرند از آنجا بیرون می زنند که یکدفعه زلیخا میگه اینا دو نفره بودن اونی که دستشویی رفت کجاست؟ آنها یک دفعه به خودشان میان و به طرف اتاق کرمعلی میرن و فادیک را میبینن که دهانش را بستند و با گریه میگه کرمعلی رو دزدیدن اسلحه هم داشتن نتونستم کاری کنم. فکرت با تمام سرعت و عصبانیتش به سمتی که آنها حرکت کردن میره. زلیخا و لطفیه استرس می گیرند که نکنه بلایی سرش بیاد چون آنها اسلحه داشتند. دایی کرمعلی تو ماشین به کرمعلی میگه تو چه بچه ارزشمندی هستی ببین پدرت چقدر بابتت پول داده! به یکی از نوچه هایش میگه بریم استانبول و بهش زنگ بزنیم که اگه بچه‌ را میخوای ۱۰ میلیون دیگه هم باید بدی و میخندد یکی از نوچه هایش بهش میگه اگه نداد چی؟

او میگه ده میلیون که داریم این بچه را هم میزاریم مسجدی جایی که یکی ببرتش. فکرت به جاده می رسه و با دیدن ماشین آنها کنار میزنه اما متوجه میشه که آنها ماشین را عوض کردند و فرار کردند و با کلافگی به عمارت برمیگرده. مامورین مالیات از راه می‌رسند و میگن مهلتتون تموم شده از آنجایی که غفور و سلامت هنوز برنگشتن آنها عمارت را پلمپ می کنند. زلیخا با اهالی عمارت با درماندگی تو حیاط عمارت ایستاده‌اند. دایی کرمعلی و نوچه هایش وقتی وارد هتل میخوان بشن هاکان جلوشونو میگیره و میگه کجا دارین میرین؟….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا