خلاصه داستان قسمت ۴۸۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۸۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
اهالی عمارت به خاطر پلمپ شدن عمارت غصه می خورند که زلیخا بهشون میگه نگران نباشین، به زودی بازش می کنم. همان موقع شرمین به همراه بتول و یه خبرنگار به اونجا میاد. شرمین به خبرنگار میگه بدو سریع از همه چیز عکس بگیر خاندان یامان ها با قدمتی ۵۰۰ ساله را این زن تو یه روز داره نابود میکنه و عمارت رو به این روز انداخته! زلیخا بهش میگه تو الان با منی؟ شرمین میگه آره معلومه که با توام عمارت پلمپ شده فکرت عصبانی میشه و به سمت خبرنگار میره و میگه اگه عکس بگیری هر بلایی سرت بیاد مقصرش خودتی منو عصبانی نکن از اینجا زود برو. بتول میگه ولی آقا فکرت پلمپ شدن عمارت یامان ها خبر کوچکی نیست اهالی چکوروا باید بفهمن شما هم نمی تونی جلوی یه خبرنگار را که داره وظیفهاش را انجام میدهد بگیری. زلیخا کلافه میشه و به فکرت میگه ولش کن سپس رو به خبرنگار میگه بگیر از همه عکس بگیر سپس خودش کناره عمارت میایستد و میگه اینجوری هم بگیر ولی بدون به خاطر پخش این اخبار بعدل تو درد سر میافتی! هاکان اون سه نفر کلاهبردار را به پلیس تحویل میده و کرمعلی را میگیره و به سمت عمارت میره.
لطفیه و زلیخا به فکرت میگن که سریعا برو و به پلیس خبر بده تا جلوی رفتن اون مردو بگیرن وگرنه اگه به آمریکا بره دیگه نمیتونیم پیداش کنیم همان موقع هاکان وارد عمارت میشه. اونا با دیدن کرمعلی به سمتش میروند و فکرت پسرش را در آغوش میگیرد و به هاکان میگه اینا همه نقشه تو بوده آره؟ برای اینکه تو چشم زلیخا بیای واسه خودشیرینی این کارو کردی درسته؟ هاکان پوزخندی میزنه و سوار ماشین میشه و به سرعت آنجا را ترک میکنه. زلیخا به دنبال هاکان می افتد. تلفن عمارت به صدا در میاد و فکرت از پنجره آشپزخانه به داخل میره سپس دادستان به فکرت میگه تا خودشو به دادستانی برسونه. زلیخا با ماشین جلوی هاکان را میگیره و ازش میپرسه واقعا چطور تونستی با یه بچه این کارو کنی؟ دیگه به جایی رسیدی که از یه بچه سوء استفاده می کنی؟ هاکان میگه تو حرفای فکرتو باور کردی؟ زلیخا با کلافگی میگه چیز دیگه ای را نمیتونم باور کنم. هاکان به زلیخا میگه ماجرا اونجوری که تو فکر می کنی نیست اگه حرفامو بشنوی شاید نظرت عوض بشه. زلیخا با عصبانیت میگه حقیقت چیز دیگهای نیست!
حقیقت اینه که تو منو بازی دادی و بهم دروغ گفتی سپس ازش می خواد تا از خودش و تمام اهالی عمارت دور بمونه و از اونجا میره. فکرت از پشت شیشه اعتراف های اون کلاهبردار را میشنوه و متوجه میشه که دایی کرمعلی چند وقت پیش مرده و او از این موقعیت استفاده کرده و به اونجا اومده تا در ازای کرمعلی از آنها اخاذی کنه سپس دادستان بهش مدارکی را که هاکان بهش داده بود را نشون میده. فکرت به دادستان میگه احتمال داره این هاکان برای دولت کار کنه؟ شما فکر کنید من یه آدم عادی تو یک روز می تونم این مدارکو جمع کنم؟ دادستان تو فکر فرو میره. فادیک از فرصت استفاده میکنه و به جوریه میگه اگر رابطه زلیخا با آقا مهمت خوب بود بهش امید داشتم که همه چیز به روز اول برگرده اما از آنجایی که این دو نفر با هم به مشکل خوردن دیگه هیچ امیدی ندارم تو هم سریعتر برگرد به عثمانی اونجا اگه واسه ما هم کاری پیدا کردی بهمون خبر بده. جوریه میگه منتظرم زلیخا خانم بیاد ببینم چی میگه اگه دیدم کاری نمیشه کرد میرم بمونم اینجا چیکار؟ زلیخا از همان پنجره آشپزخانه به داخل میره و به طلافروشی یعقوب زنگ میزنه اما او بهش میگه غفور اصلا به اینجا نیومده زلیخا نگران میشه و با تعدادی از مردهای عمارت به سمت جاده میرن تا ببیند غفور را پیدا میکنند یا نه! بعد از رفتن زلیخا، فکرت از راه میرسه و لطفیه بهش میگه ماجرارو او هم به دنبال زلیخا راه میافته.
آنها تو جاده نزدیک بازار ماشین سلامت و غفور را می بینند. انها را دست و پایشان را بستند و با دهانی بسته تو صندوق عقب ماشین گذاشتن. بعد از باز کردن دهانشان و دست هایشان آن ها بهشون میگن که جواهرات را دزدیدند یکدفعه ریختن سرمون و جواهرات را گرفتند هر کی بوده میدونسته جواهرات داریم چون از همان اول اسلحه گذاشتن رو سرمون و گفتن جواهرات و بده. فکرت به زلیخا می گه فکر کنم بدونم کار کیه! سپس به سمت عمارت برمیگردند. دزدیدن جواهرات کارم افراد حشمت بوده بتول بهش میگه اگه مامانم خبر نمی داد ما نمی توانستیم همچین کاری کنیم بتول از حشمت میخواد تا یک سری از جواهرات را به او بفروشه اما حشمت میگه من دزد نیستم اینا امانته فقط می خوام نتونه پول جور کنه و اون عمارت به مزایده گذاشته بشه. بتول ازش میخواد تا هر جور که شده عمارتو به دست بیاره. غفور وقتی به عمارت میرسه بعد از بهتر شدن حالش شروع می کنه ماجرا را با آب و تاب تعریف کردن و به قول معروف پیاز داغشو هم بیش از اندازه زیاد میکنه اما راشد باور نمیکنه و با پوزخند میگه باور نکنین حرفاشو ما وقتی رسیدیم اونجا دست و پاشو بسته بودم و با دهانی بسته تو صندوق عقب ماشین بودن چطور تونسته اونارو کتک بزنه؟
و کمی با غفور کلکل میکنه. جوریه با فادیک خداحافظی میکنه و به عثمانی برمیگرده فادیک از رفتنش حسابی خوشحال میشه و نفسی راحت میکشه. زلیخا با تمام اهالی عمارت به سمت بهترین هتل چوکورا میرند وقتی می رسند بتول را با همان خبرنگار میبینن. زلیخا همه را به صف میکنه و میگه بگیر عکس دسته جمعی بگیر می خوام خاطره بشه. بتول با پوزخند را نگاه میکنه و میگه فقط بدون حساب کردن اتاقها از اینجا در نرین آنها بدون اعتنا کردن بهش وارد هتل میشن. شرمین به خاطر این اتفاق جشن گرفته و تمام دوستانش را به کلوپ شهر دعوت کرده و حسابی ازشون پذیرایی می کنه. تو هتل همه پشت میز شام نشستند و حسابی خوشحالند هر کسی هر چی که دوست داره سفارش میده سپس زلیخا به لطفیه میگه فکرت کو؟ ندیدیش؟ لطفیه میگه نمیدونم کجاست! فکرت پیش هاکان رفته که او بهش میگه اومدی عذرخواهی کنی بخاطر حرفی که صبح زدی؟ فکرت میگه نه بار بهمون دروغ گفتی توقع نداشته باش که با یه بار راست گفتنت بهت اعتماد کنیم! هنوز بهت اعتماد ندارم چون میدونم یه چیزاییو داری پنهان می کنی و ازش تشکر می کنه به خاطر پس گرفتن کرمعلی و بهش میگه برو به فکر یه زندگی جدید باش زلیخا تو را از قلبش بیرون کرده...