خلاصه داستان قسمت ۴۸۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۴۸۳ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
عبدالقدیر به خانه شرمین رفته و با بتول حرف می زنه و با همدیگه قهوه میخورن. عبدالقدیر عصبانی میشه و میگه من دیگه نمیتونم این چولک را تحمل کنم هر وقت نزدیکت میشه اعصابم خورد میشه صبر منم یه حدی داره زودتر به این ماجرا پایان بده وگرنه یهو میبینی کشتمش! بتول او را دلداری میده و میگه هر وقت این جوری شدی به این فکر کن که حشمت مال و اموال زیادی داره و بیشتر چوکورا واسه اونه ما باید اموالشو بدست بیاریم وقتی زنش بشم و همه چیز مال من بشه زندگی خیلی خوبی در انتظارمونه. همان موقع چولک با وهاب و یکی دیگه از افرادش به عمارت میاد و عمارت را نگاه می کنند. چولک به آن ها میگه از این رفتارهای من درس بگیرید وهاب به چولک میگه این عمارت خیلی به شما میاد آقا ولی اتاق های بالا یخورده کوچیکه بعدا دیوارهاشو خراب کنین بزرگتر بشه. چولک ازش میپرسه تو اینارو از کجا میدونی؟ وهاب میگه قبلا چند سری زلیخا را تعقیب کردم دیدم سپس به آنها میگه شما برین من اینجا یک کاری دارم بعدا میام.
سپس به سمت خانه شرمین میره و در میزنه. بتول و عبدالقدیر جا می خورند و میگن که این موقع شب کیه! وقتی حشمت بتول را صدا میزنه عبدالقدیر عصبانی میشه که بتول او را به اتاقش میبره و میگه ازت خواهش می کنم هیچ کاری نکن همه چیزو خراب نکن سپه به استقبال چولک میره. بتول تمام تلاششو میکنه تا او را زودتر بفرسته بره و مادرش را بهانه میکنه اما چولک اعتنایی نمی کنه. عبدالقدیر حسابی عصبانیه و نمیدونه باید چیکار کنه همان موقع شرمین از راه میرسه و بتول نفسی راحت میکشه همه بعد از خوردن غذا در هتل به اتاق هایشان میرن و از نرم بودن تخت هایشان حسابی تعریف می کنند. زلیخا از فکرت میپرسه که با هاکان چیکار داشتی؟ او اول میخواد انکار کنه اما زلیخا بهش میگه دیگه تحمل دروغ و پنهان کاری ندارم. فکرت میگه فهمیدم کار دزدی کرمعلی به هاکان ربطی نداشته زلیخا میپرسه تو از کجا میدونی. نه فکرت میگه از دادستانی به هم زنگ زدم رفتم اونجا و بهم گفتن ها کار یک سری مدرک آورده و جمع کرده که نشون میداد دایی کرمعلی مرده و اینا هم از این فرصت استفاده کرده بودند تا بیان اخاذی کنند من نرفتم ازش عذرخواهی کنم فقط بهش تشکر بدهکار بودم بابت برگرداندن بچهام. زلیخا با پوزخند میگه این آدم چطوری میتونه تو یه روز همچین مدارکیو جمع کنه؟
فکرت میگه همین دیگه خیلی عجیبه چطور یه آدم میتونه تو یه روز این مدارک به این مهمیو جمع کنه؟ هنوز یه چیزهایی هست که داره پنهان میکنه و بهش اعتماد ندارم. راشد و فادیک در اتاقشان هستن و میخوان بخوابن که یکدفعه میشنوند یکی مدام به در اتاقشان میزند، اونا حسابی جا میخورند و میگن که چه اتفاقی افتاده؟ که یکدفعه صدای جوریه را میشنوند، فادیک حرص میخوره و میگه کی به این گفته که برگرده؟ سپس راشد در را باز میکنه و جوریه به داخل میاد و از اتاق تعریف میکنه. فادیک با حرص نگاهش میکنه و میگه تو چرا برگشتی؟ جوریه میگه تو اتوبوس که بودم از مردم شنیدم که خان خانم تمام اهالی عمارتو با خودش برده به گرانترین هتل تو چکوروا منم با خودم فکر کردم که کار درستی نمیکنم که خان خانمو اینجوری ولش کنم بالاخره نون و نمکشو خوردم واسه همین سریع خودمو رسوندم. پایین غذامو خوردم و اومدم اینجا استراحت کنم. فادیک با حرص نگاهش میکنه و میگه یا خودت میری بیرون یا به حراست هتل خبر بدم بندازنت بیرون؟ جوریه میگه چرا باز عصبی شدی؟
فادیک میگه این اتاق دو نفرهست نه سه نفره! جوریه با کمال پروگری میگه پس خودت برو بیرون فادیک با عصبانیت میگه این اتاق منو شوهرمه تو الان اضافه ای! راشد میگه دعوا نکنین من میرم بیرون، فادیک حرص میخوره و میگه میدونم چیکارت کنم! فردای آن روز همان خبرنگار مطلبی تو روزنامه چاپ میکنه با این مضمون که زلیخا یامان ورشکست شده و عمارت پلمپه و آبروی یامان ها را برده. این خبر تو کل چکوروا پخش میشه و همه مطلع میشن. بتول به خبرنگار پول میده و میگه کارت خیلی خوب بود بعدا بازم کار داشتم بهت میگم. شرمین با دوستانش نشستن و روزنامه را میخونن شرمین میگه به ما تهمت الکی زدن حالا خدا تو کاسه خودشون گذاشته. هاکان در بازار در حال راه رفتن است که چولک جلوشو میگیره و بعد از کمی حرف زدن بهش میگه اول خودتو بیرون میکنم از اینجا بعد اون فکرت بعد زلیخارو همتونو میندازم بیرون ولی تو یه شانس داری میتونی برگردی به همون اسپارتا و پوزخند میزنه. هاکان با لبخند نگاهش میکنه و با خونسردی میگه تو هرکاری از دستت برمیاد انجام بده و از اونجا میره.
زلیخا پول مالیات را واریز میکنه و به عمارت میرن و منتظر مامورین مالیات میشن تا بیان پلمپ را باز کنند. سپس به داخل عمارت میرن و همه خوشحال میشن و میگن هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه. چولک با خوندن روزنامه خوشحاله که نوچه اش میگه خان خانم بدهی را دادن و پلمپ باز شده چولک حرص میخوره و میگه باید یه نقشه دیگه بکشم. سپس او را میفرسته تا کیف جواهراتو پس بده. وقتی به عمارت میره به زلیخا میگه آقا چولک خان جواهراتتونو پیدا کردن گفتن تحویلتون بدم، زلیخا میخنده و میگه الان باید باور کنم که کار خودش نبوده؟ و میخنده. زلیخا با بتول قرار میزاره و بهش میگه خواستم آشتی کنیم خسته شدم دیگه، بتول با پروگری میگه که پس فهمیدی چه کارهایی ازم برمیاد ترسیدی نه؟ و شروع میکنه به گفتن تمام کلاهبرداریایی که کرده از شرکت زلیخا و همه بلاهایی که سرش آورده ، زلیخا جا میخوره و میگه پس اگه پشیمون نیستی هیچی و از اونجا میره. یه اتوبوس آدم تو جاده هستن که هاکان با دارو دسته اش جلوی راهشونو میگیرن…