خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۴۸ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
وقتی دوروک و عظیمه در مورد این که بالاخره مورات چیزی فهمیده یا نه صحبت می کنند و نگران او هستند، دریا وارد خانه شده و با افتخار می گوید که او مورات را آگاه کرده و اتفاقا هم مورات دست حیات را گرفته و با خود برده است! نجات و دوروک او را به خاطر این که به کاری که ربطی به او نداشته دخالت کرده سرزنش می کنند و دریا با گستاخی می گوید: «من این همه سال بزرگش کردم. حق مادری به گردنش داشتم و باید اداش میکردم! » عظیمه با نفرت می گوید: «تو چجور آدمی هستی! این همه سال فقط عذابش دادی و باز هم دست از سرش برنمیداری! » شب مورات انگار که چیزی نشده برای شام پیش خانواده اش می رود. همه سکوت کرده و به او خیره شده اند که دریا با نیش زبانش می گوید: «هضم اون همه گول خوردن به این راحتیا نباید باشه! » مورات با عصبانیت می گوید: «اره من گول خوردم. اما بیشتر از این ناراحتم از طرف کسایی که انقدر دوستشون داشتم گول خوردم! مادربزرگ، دوروک؟ شما همه چیزو میدونستین و به این دروغ ادامه دادین! » و برایشان دست می زند و آنجا را ترک می کند. عظیمه دنبالش می رود و کارت شناسایی حیات را به او می دهد و می گوید: «یا برو بهش بده و حرفاتو بهش بزن یا بندازش دور.. »
مورات با بیچارگی به کارت چشم می دوزد. حیات وقتی به خانه برمی گردد با پدربزرگش روبرو می شود. پدربزرگش با ناراحتی و دلخوری می پرسد: «حیات تو چجوری انقدر دروغگو شدی؟ » حیات گریه می کند و می گوید: «بابابزرگ من تقصیری ندارم. فقط مورات رو خیلی دوست دارم… » حشمت دلش به حال او می سوزد اما می گوید که باید فردا وسایلشان را جمع بکنند و به شهر خودشان برگردند. حیات بدون این که واکنشی داشته باشد به اتاق می رود تا کمی بخوابد. او گریه می کند و به آصلی ایپک می گوید وقتی مورات او را نخواهد برایش فرقی ندارد که کجا باشد…. وقتی مورات به خانه اش برمی گردد با کرم روبرو می شود که ساعت ها آنجا منتظرش بوده. کرم به ارامی به او می گوید که میخواسته همه چیز را به او بگوید اما مورات انقدر دلش پر است که می گوید: «تو مثلا دوست من بودی! اما دیگه تموم شد. تازه نگران هم نباش کارت سرجاشه! » کرم که از لحن حرف زدن او ناراحت شده فقط می گوید: «باشه آقا مورات من میرم! » صبح تووال از مورات می خواهد تا به این راحتی از عشقش نگذرد.
مورات از او می خواهد راحتش بگذارد و بعد وقتی لباس عروسی را که برای حیات سفارش داده بود را در اتاقش می بیند با ناراحتی به سمت لباس رفته و آن را تکه پاره می کند! همان موقع حیات که از خانه فرار کرده تا با مورات صحبت بکند از راه می رسد و با دیدن لباس عروسی پاره پاره بغض می کند او به سمت مورات می رود و از او به خاطر دروغ هایش معذرت خواهی می کند اما مورات که دلش مثل سنگ شده با عصبانیت به او چشم می دوزد و می گوید: «میتونی این لباس عروسو مثل روز اول کنی؟ نه!! پس دیگه حرفش رو نزن. برو همه چیز تموم شده! » حیات با گریه گردنبند یادگاری مادر مورات و انگشتر نامزدی را روی میز مورات گذاشته و در حالی که اشک می ریزد آنجا را ترک می کند…