خلاصه داستان قسمت ۴۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

حشمت سمت زلیخا اسلحه گرفته و بهش میگه یا شرمینو بهم میدی یا میمیری! زلیخا با تمام جدیت و قاطعیت روبروی حشمت ایستاده و میگه بزن حشمت خان، اما من نمیزارم کسی که به عمارت من پناه آورده حقش ضایع بشه یا میری یا اینجارو واست قبرستان می کنم! سپس تمام افراد عمارت با تفنگ و سلاح های سرد آنها را محاصره کردن. حشمت میگه یادت باشه! زلیخا میگه چی؟ میخوای بگی تلافی می کنی؟ گمشو بیرون! شرمین در اتاق زلیخا ایستاده و گریه میکنه از ترس زلیخا پیشش میره و میگه رفتن. شرمین او را در آغوش میگیره و ازش تشکر میکنه و میگه بتول نیست! من میدونم که حشمت یه بلایی سرش آورده! زلیخا میگه آروم باش پیداش میکنی. وهاب از فرصت استفاده میکنه و از خونه حشمت به عبدالقدیر زنگ میزنه تا موضوع مهمی را بهش بگه اما وقتی میبینه تو گاراژ نیست خودش به اونجا میره. یکی از افراد حشمت حرف های او را میشنوه. زلیخا به شرکت میره که هاکان ازش میپرسه شما مگه وکیل نداشتی چرا اومدی؟ زلیخا میخنده، او حال فکرتو میپرسه که زلیخا میگه خداروشکر حالش بهتره به هوش اومده. لطفیه از فکرت میپرسه که چیزی لازم داره یا نه و حسابی به فکرت میرسه.

فکرت ازش میپرسه زلیخا کجاست؟ لطفیه میگه رفته شرکت، او که فکر میکنه هاکان نیست با خوشحالی بهش میده آره دیگه اون مرتیکه رفته دیگه راحت میتونه بره به کارش برسه. لطفیه ماجرای برگشتنه هاکانو نمیگه. فکرت بهش میگه دیگه خانواده خیلی خوب و خوشبختی شدیم من و زلیخا و شما و بچه ها، او حسابی خوشحاله و میخنده. لطفیه بهش میگه به این چیزا فکر نکن فعلاً زودتر خوب شو چتین از راه میرسه و به لطفیه میگه تا بره به کارش برسه لطفیه اول قبول نمیکنه اما با اصرار های فکرت میره به شهرداری. وهاب به گاراژ عبدالقدیر میره و بهش میگه اومدم یه خبر مهم بهت بگم، حشمت دست و پا و دهن بتول بسته و تو خونه زندانی کرده عبدالقدیر با خونسردی میگه خوب که چی؟ وهاب جا میخوره و میگه من فکر کردم که این خبر واست مهم باشه چون عاشق بتولی! عبدالقدیر میگه بودم اما وقتی فهمیدم بهم خیانت کرده خودشو احساسشو همه رو تو گذشته خاک کردم.

وهاب جا میخوره و میگه چی یعنی؟ با یه نفر دیگه هم بوده؟ عبدالقدیر میگه نه زمانی که داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم اون خاطر این که فکر میکردم اگه من بمیرم سرش بی‌کلاه میمونه منو گذاشت و رفت تا با حشمت ازدواج کنه الان دیگه واسم مهم نیست. یکی از افراد حشمت که با هاکان هم رفیقه میره تا بگه بتول تو خونه حشمت تو انباری زندانی شده اما زلیخا بهش میگه که هاکان رفته ازمیر اگه چیزی هست به من بگو. او این خبرو بهش میده زلیخا به سرعت به طرف عمارت برمیگرده و این خبر را به شرمین میده سپس زلیخا به غفور میگه تا به همه مردهای عمارت خبر بده که حاضر شوند و با سلاح هایشان جلوی در عمارت بیان. زلیخا بهشون میگه باید به عمارت حشمت خان حمله کنیم و بتول را پیدا کنیم و برگردونیم اینجا. وقتی به اونجا می رسند زلیخا از افراد حشمت میپرسه که خانتون کجاست؟ او بهش میگه که خبر ندارم سپس خودشون دست به کار میشن و کل خانه را می گردند. سپس او را پیدا می‌کنند و موقع رفتن از عمارت زلیخا به یکی از افراد حشمت میکه به خانتون سلام برسون حتماً.

آنها بتول به عمارت برمیگردونن شرمین با دیدنتش او را در آغوش می‌گیرد و خداروشکر میکنه. خبر حمله کردن زلیخا به عمارت حشمت تو کل چکوروا میپیچه. غفور به بازار میره و برای اهالی همه ماجرا را تعریف می‌کند اما با بزرگنمایی. یه نفر به اتاق لطفیه میره و بهش این خبر را میده لطفیه ابتدا جا میخوره او میگه آوازه‌ی زلیخا خانم تو کل چوکوروا پیچیده که با اینکه اونا کلی بهشون بدی کردن اما زلیخا به کمکشون رفته. شرمین لبخندی از روی رضایت میزنه و نفس عمیقی میکشه و میگه بالاخره خان خانم چوکورواست دیگه! حشمت در رستورانش نشسته که یکی از افرادش به اونجا میره و بهش ماجرا رو میگه که زلیخا به عمارت حمله کرده و بتول را برده. او عصبانی میشه و او را کتک میزند و میگه پس شما آنجا چه غلطی میکردین؟ و با سرعت به طرف عمارت برمیگرده که تو بازار چوکوروا هر کی می‌بینتش لعنت میفرسته.

حشمت وقتی به خانه اش میرسه همه افرادش را جمع میکنه و با عصبانیت میگه پس من شماها رو اینجا واسه چه گذاشتم؟ هر کدومشون یه دلیلی میارن که حشمت عصبانی میشه و اونارو سرزنش میکنه و در آخر میگه اصلا اونا از کجا فهمیدن که بتول توی خونه‌ست؟ فردی که صدای وهاب را شنیده بود بهش میگه وهاب خودم دیدم که داشت با برادرش صحبت میکرد و میگفت که باید یه خبر مهمو بهت بگم. وهاب اول جا میخوره و انکار میکنه اما سپس به سرعت آنجا را ترک میکنه و سوار ماشین می شود و فرار میکند و به گاراژ عبدالقدیر میره و بهش میگه زلیخا بتولو نجات داده. عبدالقدیر میگه زلیخا؟ حالا چرا داری به من میگی؟ تو چرا هل کردی؟ وهاب میگه چون حشمت فکر میکنه من اونو لو دادم به زلیخا به زور از دستش فرار کردم دستش بهم برسه میکشتم! عبدالقدیر میگه تو برادر منی هیچ کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه تلفن گاراژ زنگ میخوره که عبدالقدیر با برداشتن متوجه میشه بتول. بتول ازش خواسته تا یه جایی باهم قرار بزارن‌. شرمین به بتول میگه باید برای زلیخا هدیه بگیریم مدیونیم بهش.

بتول حاضر شده و میگه باید برم یه جایی کار دارم هیچی تموم نشده شرمین با کلافگی نفسی عمیق میکشه. بتول سر قرار با عبدالقدیر میره و او را در آغوش میگیره و میگه بالاخره به هم رسیدیم خیلی میترسیدم که بلایی سرت بیاد! او گردنشو میگیره و میگه آره به همدیگه رسیدیم من کسی بودم که عاشقت بودم و از جونم واست مایه گذاشتم اما تو پول حشمتو به من ترجیح دادی ولی بهش میگه ارزششو نداری که دستم به خونت آلوده بشه دیگه همه چی تموم شد و از اونجا میره بتول با گریه رفتنش را نگاه میکنه….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا