خلاصه داستان قسمت ۴۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

همگی به عمارت یامان ها برمی گردند و مراسم عقد زلیخا و هاکان را شروع میکند. لطفیه به زلیخا میگه زلیخا یامان بدون هیچ اجباری هاکان کوموش اوغلو را به عنوان همسر خود قبول میکنین؟ زلیخا بله میگه لطفیه همین سوال را از هاکان هم میپرسه او نیز قبول میکند. سپس لطفیه میگه من شما را از همین لحظه زن و شوهر اعلام می کنم همگی خوشحال میشن و آنها را تشویق می کنند. شرمین در خانه‌اش به بتول میگه ای کاش لطفیه مرده بود اینجوری این ازدواج سر نمی گرفت خداوکیلی زلیخارو نگاه کن از کجا به کجا رسید! بتول میگه شانس خوبی داره شرمین میگه فقط شانس نیست فکرشم خوب کار میکنه که تونسته خودشو به این جا برسونه الانم دیگه فکر نکنم کسی جلودارش باشه ثروتش خیلی بیشتر شده. جوریه در اتاق لباسی که خرید را میپوشه و از فادیک میخواد تا زیپ لباسش را بالا بکشد. فادیک بهش میگه لباسی که قرض کردی حواست باشه یه وقت پاره نشه! جوریه بهش میگه من که قرض نکردم! خودم رفتم خریدم. واسه خودمه. فادیک  که جا میخوره و میگه واسه خودته؟ جوریه میگه آره وقتی فهمیدم که خان خانم میخواد ازدواج کنه و مراسم در پیش داریم یه روز رفتم به بازار و اینو واسه خودم خریدم سپس حسابی بهش پز میده فادیک به سر تا پاش نگاه میکنه و میگه کفشم که خریدی! خوبه.

از یه طرف مینالی پولی که در میاری کمه از طرفی میری خرید میکنی واسه خودت می کنی. جوریه بهش میگه من نگفتم واسه من کمه، گفتم اون پول در قبال کاری که می کنیم کمه وگرنه من که مشکلی ندارم، شماها مشکل مالی داریم و خودش و مرفه شیکپوش خطاب می کنه. بعد از چند دقیقه راشد به اونجا میاد و با دیدن جوریه ازش تعریف می کنه و بعد از رفتن جوریه راشد به فادیک میگه هنوز حاضر نشدی؟ فادیک با طعنه بهش میگه نه هنوز دارم فکر می کنم لباسی که از لندن واسم فرستادن بپوشم یا اونی که از آمریکا اومده سپس شروع میکنه به غر زدن که من هیچ لباسی ندارم پس چی بپوشم؟ باید لباس تو خونه ای که بوی نفتالین میده رو بپوشم و گریه می کنه. راشد بهش میگه بیا بریم لباس بخریم او خوشحال میشه. شب همگی در کلوپ شهر برای مراسم زلیخا و هاکان جمع شدند. آنجا جوریه از لباس فادیک ایراد میگیره و او را بد سلیقه خطاب میکنه کمی بد فکرت با استرس به اونجا میاد. چتین سعی می کنه آرامش کنه ولی فکرت میگه تا خودم خاله لطفیه را نبینم دلم آروم نمیگیره و به کلوپ شهر میره و با دیدن خاله لطفیه‌اش خیالش راحت میشه سپس ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟

اون دیوونه باهات چیکار کرده و میخواد بره تا به حسابش برسه که لطفیه جلوشو میگیره و میگه اون با من هیچ کاری نکرد پسرم اون فقط ماشینو دزدید همین آخرشم دستمو بوسید و رفت. زلیخا و هاکان پیش فکرت میاد و بهش خوش آمد میگه. فکرت با دیدن آن ها بهشون تبریک میگه و آرزوی خوشبختی میکنه. زینب که در مراسم هست زیرچشمی فکرت را زیر نظر داره و مدام بهش نگاه میکنه. حشمت در رستوران نشسته و از گارسون میخواد تا لیوانش را پر کنه و بهش میگه که سر این میز حشمت خان نشسته پس باید مدام حواست به میز باشه چند دقیقه بعد عبدالقدیر به اونجا میره حشمت با دیدن اون میگه به به عبدالقدیر خان تسکین! از داداش دیوونه‌ات چه خبر؟ دیدی تو هم دروغ گفتی! عبدالقدیر برمیگرده و بهش میگه چی میگی؟ منظورت از دروغ چیه؟ من چه دروغی به تو گفتم؟ حشمت بهش میگه برگشتی بهم گفتی که داداش دیوونتو رد کردی رفته از اینجا و تو چوکوروا نیست خوب اگه اون موقع ترسیدین میگفتین چرا دروغ گفتین بنا به حرف خودت که گفتی اصلاً من دروغ نمیگم!

عبدالقدیر بهش میگه داداش من دیوونه است من اونو خودم رسوندم که بره ازمیر اما حالا اون از اونجا دوباره برگشته به من دیگه ربطی نداره آنها بعد از کمی بحث کردن عبدالقدیر بهش میگه حواست باشه چولاک خان اون زن منو تو بستر بیماری ول کرد تا به مال و اموال تو برسه حواستو جمع کن حشمت میگه منم می خواست بکشه به خاطر مال و اموال به خاطر همینه که دادخواست طلاق داده پس اینجوری که مشخصه ما یه دشمن مشترک داریم یه زن که جفتمون عاشقش بودیم. عبدالقدیر بهش میگه از طرفی دشمن دشمنم دوست منه حشمت تعارف میکنه تا سر میزش بنشیند تا با همدیگه صحبت کنن عبدالقدیر قبول میکنه و میشینه. فکرت آخر شب جلوی در عمارت میره و با دیدن اتاق زلیخا لبخند میزنه و میگه خوشبخت بشی تو لیاقت خوشبختیو داری سپس به خانه زینب میره و او را که در حال چیدن وسایلش هست نگاه میکنه و لبخند میزنه. فردای آن روز هاکان به غفور میگه تا تمام اهالی عمارت را جمع کنند وقتی همه جمع میشن هاکان بهش میگه که تا الان هر جوری که کار می کردین همونجوری ادامه میدین چیزی این وسط عوض نمیشه و اینجا تمام کارهارو خود زلیخا اداره میکنه سپس به راشد میگه کیسه ای که داده بود را بیاره و شیرینی مراسم عقد شان را که نفری یه سکه هست بردارند.

همگی خوشحال میشن سپس ازش میخواد تا به پیش شرمین و بتول هم بره. وقتی اونجا میره غفور بهشون سکه میده که بتول عصبانی میشه و بهش میگه این چه کاریه؟ سرکارم گذاشتی؟ این چه بی ادبی دیگه! غفور میگه آخه چه سرکاری کاملاً جدی بود بتول ازش میخواد تا سکه را بهشون برگردونه و سریعا از اونجا بره بعد از رفتن او عصبانی میشه و به شرمین میگه دیگه داره خیلی زیاده روی میکنه شرمین سعی میکنه اونو آروم کنه اما بتول مثل اسپند روی آتیش میمونه. هاکان و زلیخا به کپرنشین ها میرند و آنجا هم صحبت می‌کنند و میگه که نظم قرار نیست تغییر کنه و به هم بخوره همان روال کاری که همیشه میکردینو انجام بدید همگی براشون دست می‌زنند و براشون آرزوی خوشبختی می کنن….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا