خلاصه داستان قسمت ۴۹۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۴۹۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۴۹۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۴۹۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۴۹۹ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

فکرت در کارخانه در حال رسیدگی به کارهایش هست که زینب به اونجا میره. فکرت با دیدن او خوشحال میشه و به استقبالش میره و ازش میپرسه که از اینورا؟ اتفاقی افتاده؟ اومدی کارخانه پنبه را ببینی؟ او لبخند میزنه و میگه دیدن کارخانه باشه واسه بعد اومدم اجاره ی خونه را بهتون بدم خیلی از چتین پرسیدم بالاخره تونستم بفهمم که خونه مال شماست ولی من نمیتونم بدون دادن اجاره تو خونه بمونم. فکرت بهش میگه این حرفو نزن شما از معلمای دلسوز چوکوروا هستین و واسه ما خیلی ارزش دارین، این  کمترین کاریه که میتونم واستون انجام بدم، زینب خیلی اصرار میکنه تا پول بده و میگه از املاک پرسیدم نرخ اجاره اونجا چقده حالا شما ببین اگه بازم کمه روش بزارم فکرت بهش میگه من هیچ پولی از شما قبول نمی کنم الکی خودتونو خسته نکنید! سپس بعد از کمی صحبت کردن زینب از اونجا میره. عبدالقدیر در گاراژ با یه نفر در حال صحبت کردن است و بهش میگه که علیرضا را پیدا کن اگه اونو پیدا کنن مشخص میشه که قاتل تکین من بودم دیگه زمین وا نشده که بره تو زمین! هر جور شده پیداش کن!

سپس از اتاق بیرون میاد و میبینه یه نفر نزدیکه اتاقش در حال جارو زدن است بهش میگه اینجا چیکار می کنی؟ فالگوش وایسادی؟ سپس شروع میکنه به زدن او. افراد عبدالقدیر به اونجا میان و جلوی عبدالقدیر را می گیرند و بهش میگن که این کر و لال هستش. عبدالقدیر بهشون میگه چرا پس زودتر نمیگین؟ چرا بدون اینکه به من چیزی بگین استخدامش کردین؟ یکی از افرادش میگه آخه خیلی از موتور های آمریکایی سردرمیاره کارش خیلی خوبه. عبدالقدیر سعی میکنه تا بفهمونه بهش که داره ازش معذرت خواهی میکنه و ازش میخواد تا به کارش برسه اما اون مرد از اون گاراژ بیرون میره و سپس پیش فکرت و چتین میره. انها از دیدن او ازش میپرسن که چی شده؟ چرا اینقدر داغونی؟ اتفاقی افتاده؟ اون فرد اسمش آدم هست و خودشو به کر و لال زده بود و از طرف فکرت مامور بود تا تو گاراژ عبدالقدیر دنبال سرنخی باشه، به فکرت میگه چیزی نیست و ماجرا را برایش تعریف می کنه سپس میگه که فردی به اسم علیرضا انگار قبلا اونجا کار می کرده و در به در دنبال اونه چون اگه اون پیدا بشه مشخص میشه که قاتل فکلی عبدالقدیر بوده فکرت خوشحال میشه و بهش دست مریزاد میگه.

آنها به داخل دفتر میرن و فکرت بهش پول میده آدم بهش میگه اما این خیلی زیاده فکرت در جواب میگه در قبال کاری که کردی خیلی هم کمه سپس آدم بهش میگه من میرم به دنبال علیرضا فکرت قبول میکنه و بهش میگه از این به بعد تو داداش منی. در عمارت زلیخا در حال مرتب کردن لیلاست که عزیز خانم بهش میگه تو چه جور مادری هستی یه چشم نظر از دخترت آویزان نکردی؟ آخر چشمش میزنن! زلیخا بهش میگه چرا عزیزخانم آویزون کردم سپس میگرده ولی هر چی میگرده چشم نظر را پیدا نمیکنه او به فادیک میگه که او بهش میگه دیروز هم نداشت من فکر کردم خودتون باز کردین و با همدیگه به اتاق خواب میرن تا ببینن اون جا افتاده یا نه! فادیک به زلیخا میگه نمیخوام گناه کسیو بشورم ولی تو مراسم شما جوریه لباس قشنگی پوشیده بود و کیف و کفش گران قیمتی هم داشت مگه شما بهش چقدر حقوق میدین که بتونه اینا رو بخره؟ آنها با هم دیگه به آشپزخانه میرن و با سوالاتی که ازش میکنه درباره لباسی که پوشیده بود سعی میکنه تا بفهمه حقیقت چیه. همان موقع عزیز خانم به آشپزخونه میاد و با دیدن جوریه بهش میگه تو دزدی تو چشم نظر بچه را دزدیدی و واسه خودت لباس و کیف و کفش خریدی جوریه حسابی جا میخوره و به زلیخا میگه پس به خاطر همین بود که سوال می کردین؟

شما به من شک دارین و با چشمانی گریان از اونجا میره. فادیک و زلیخا حسابی ناراحت میشن و به حیاط عمارت میرن. فادیک خودشو سرزنش میکنه و میگه تقصیر منه غفور و راشد پیششون میرن و میپرسن که ماجرا چیه وقتی می فهمند راشد به زلیخا میگه خانم ارباب من خواهر جوریه را میشناسم اگر از گرسنگی بمیره همچین کاری نمیکنه زلیخا بهش میگه آره کار اون نبوده خودمون میدونیم. فادیک یاد روز گذشته میوفته که شرمین به آنجا آمده بود و خیلی با لیلا گرم گرفته بود و اینا رو به زلیخا میگه آنها حدس می‌زنند که کار بتول و شرمین باشه و به سمت خانه سرایداری میرن. وقتی به پشت در می رسد صدای آنها را می شنوند که شرمین میگه بتول طلا فروشی دور بریم اونی که نزدیک عمارت زلیخاست زیاد اونجا رفت و آمد میکنه سپس از بتول میپرسه که به نظرت چقدر میشه پولش ۶۰۰ تا میشه؟ بتول بهش میگه مامان جان چه خبره! یه چشم نظر بیشتر نیست ۲۰۰-۳۰۰ تا بیشتر نمیشه زلیخا و همراهانش حرفهای آنها را میشنوند و مطمئن میشن که کار اوناست و وارد خونه میشن. زلیخا ازشون میخواد تو چشم نظر را بدهند اما آنها خودشان را نمی بازند و جوری خودشونو نشون میدن که انگاری از چیز خبر ندارند.

غفور تو کیف شرمین را میگرده و چشم نظر را پیدا میکنه آنها باز هم زیر بار نمیرن و بتول با عصبانیت میگه نقشه خودته آره؟ خودتون گذاشتین تو کیف مامانم تا واسمون پاپوش درست کنین؟ زلیخا به حرفاش اعتنایی نمی کنه و ازش میخواد تا خونه را تخلیه کنند و از اونجا برن. سپس آنها را از خانه سرایداری بیرون میندازه. فادیک میره پیش جوریه تا ازش دلجویی کنه. شرمین و بتول آواره خیابان ها میشن. شرمین پیش فسون میره که او بهش میگه نمیتونم قبول کنم که خونه بمونی احمد اومده و از اونجا میره. شرمین با درماندگی نمیدونه باید چیکار کنه. بتول با چشمانی گریان به گاراژ عبدالقدیر میره و از دلتنگی بهش میگه تا دوباره پیش عبدالقدیر برگرده و بهش میگه که من خیلی عاشقتم اون موقع مجبور بودم ترسیدم که تورو از دست بدم راه دیگه ای نداشتم جز برگشت پیش حشمت اما در آخر عبدالقدیر بهش میگه که از اونجا بره و دیگه هم جلوی راهش سبز نشه بتول که چاره ای نداره از اونجا میره…..

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا