خلاصه داستان قسمت ۵۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۰۰ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
بتول دست از پا درازتر از کارواش عبدالقدیر بیرون میاد و حسابی حالش بده و نمیدونه باید چیکار کنه. وقتی به سمت جاده میره وهاب جلوشو میگیره و بهش میگه که به به بتول خانم! از اینورا؟ اتفاقی افتاده؟ بتول بهش میگه که تو خیابونا سرگردون شدیم و جایی نداریم که بریم وهاب میپرسه مگه زلیخا واحد سرایداریو بهتون نداده بود؟ بتول میگه امروز مارو از اونجا انداخت بیرون وهاب جا میخوره و میگه کاری کرده بودین؟ بتول چیزی نمیگه و میگه نه حالا هم نه جایی داریم بریم نه چیزی داریم واسه فروش که پول دستمون بیاد حشمت هم که بمیر نیست! وهاب بهش میگه حشمت واسه چی؟ بتول میگه خوب بمیره اموالش میرسه به من دیگه! وهاب میگه چه جوری؟ بتول در جواب میگه خوب من زن عقدیشم دیگه! اگه بمیره همه مال و اموالش میرسه به من چون هیچ وارثی هم ندارن وهاب که میدونه ازدواج آنها صوری بوده چیزی بهش نمیگه و میگه آهان از اون لحاظ میگی! منم میترسم راه بدمت تو خونه ام دوباره چیزخورم کنی! بتول قول میده که هیچ کاری نکنه و فقط با مادرش آنجا زندگی کنند تا یه جایی پیدا کنند و بروند وهاب قبول میکنه بتول حسابی خوشحال میشه.
فکرت جعبه شکلاتی میگیره و به خانه زینب میره. زینب میگه دیگه این شکلات واسه خونه جدید نیست واسه اسباب کشیه. فکرت میپرسه اسباب کشی واسه چی؟ زینب میگه من بهت گفتم تو خونه ای که اجاره ندم نمیتونم بمونم الان میرم هتل تا یه خونه دیگه پیدا کنم. فکرت جلوشو میگیره و بهش میگه باشه تسلیم همینجا بمون کرایه میگیرم زینب خوشحال میشه و باهم وسایلو میچینن که موقع برداشتن یه گوی تصادفی دست هایشان روی هم دیگه میزارن و همانجا احساس بینشان شعلهورتر میشه و با هم دیگه شروع می کنن به چیدن وسایل خونه سپس برای خوردن شام به کلوپ شهر میرن. آنجا با همدیگه شام میخورن و فکرت از خاطراتش در آلمان برای زینب تعریف میکنه و بهش میگه یه روز با دوستم تو سطح شهر راه میرفتیم و به دنبال کار بودیم که یه جا زده بود به کارگر نیاز داریم منم بهش گفتم بریم ببینیم چیه وقتی رفتیم اونجا صاحبکار به دوستم گفت چون شما ترکین ترجیح می دهم که به رفیقت کارو بدیم حالا دوستم اونجا قسم میخورد و بهش میگفت که دوستمم مثل خودم ترکه اهل چوکورواست فقط بوره و با همدیگه می خندند که همان موقع زلیخا و هاکان به آنجا میان و با دیدن آنها لبخند میزنن.
زلیخا به هاکان میگه حالا که اینا اینجا تنها نشستن بیا بریم یه جای دیگه. وهاب از بتول و شرمین حسابی کار می کشه. شرمین وقتی کنارش میشینه تا کمی تخمه بشکند و استراحت کند وهاب لباسش را در میاره و بهش میگه فردا میخوامش برو الان بشور شرمین بهش میگه خوب یه لباس دیگه بپوش فردا بشورم اما وهاب میگه من فردا صبح می خوام بپوشم الان بشور که تا فردا خشک بشه. شرمین میخواد بره تا لباس بشوره که بتول میاد و بهش میگه برو یه چایی دم کن او با کلافگی میگه حس نمی کنی داری زیاده روی می کنی؟ وهای میگه نه میخوای اینجا بمونین باید کار کنین اگه در توانتون نیست در خونه اونجاست میتونین برین. شرمین از جاش بلند میشه و میگه نه بابا دیگه شستن لباس و چایی دم کردن که کاری نیست انجام میدیم و بعد به زور با خودش میبرتش. شرمین لباس وهاب را شسته و از طرفی بتول هم چای را دم کرده و با همدیگه به سالن برمیگردد اما میبینن که وهاب یه لباس دیگه پوشیده و داره حاضر میشه و بهشون میگه که من میرم یه سر بیرون بتول با کلافگی بهش میگه مگه چای نخواستی بخور دیگه!
اما وهاب میگه نه میل ندارم میدونی چیه؟ من دیوونم از ۵ دقیقه دیگه خودمم خبر ندارم یهو میبینی بهتون میگم یه لباس بشورین ولی صبح وقتی از خواب بیدار میشم میبینم لباس شسته شده عصبی میشم، بهتون میگم چای بریزین ولی وقتی میریزین میرم بیرون، میگم غذا درست کنین ولی وقتی میارین میل ندارم اصلا اون غذارو دوست ندارم دیوونم دیگه کلا این چیزا حالیم نیست و میخنده و از اونجا میره. بتول و شرمین با حرص روی کاناپه می نشینند و شرمین میگه خدا این بلارو سر دشمنمم نیاره. وهاب به گاراژ عبدالقدیر میره عبدالقدیر با دیدن او که تو فکرم رفته میگه احمق اومده بود که دوباره منو گول بزنه، وهاب خودشو میزنه به اون راه و میگه کیو میگی؟ عبدالقدیر میگه بتول اومده بهم میگه که عاشقتم و پشیمونم یکی نیست بگه همینارو به حشمتم رفتی گفتی. وهاب بهش میگه گولشو که نخوردی؟ عبدالقدیر میگه نه مگه دیوونم؟ در ضمن اون دیگه زن حشمت شده وهاب میگه نشده. عبدالقدیر میگه یعنی چی؟ با حشمت ازدواج کرده دیگه! وهاب میگه نه همش الکی بوده و بتول و شرمینو بازی دادن عبدالقدیر با تعجب میگه یعنی همه اون سند ازدواج؟ عاقد؟ مراسم عقد؟ همشون الکی بود؟ همشون فیلم بود؟ وهاب تایید میکنه.
عبدالقدیر با شنیدن این حرفها از ته دل میخنده و میگه چه جوری اونا متوجه نشدند؟ وهاب میگه مادر و دختر خنگن هیچی نفهمیدم هنوزم که هنوزه فکر میکنن مال و اموال حشمت به اونا میرسه عبدالقدیر دلش خنک میشه و از ته دل میخنده. آخر شب عبدالقدیر به هاکان زنگ میزنه. هاکان خودشو به گاراژ میرسونه تا ببینه چی شده اما زلیخا که شک کرده و نمیدونه چه اتفاقی افتاده هاکان را تعقیب میکنه و وارد گاراژ میشه. هاکان وقتی پیش عبدالقدیر میرسه بهش میگه تو مطمئنی عبدالقدیر؟ او میگه آره چیزی که نمیخواستیم اتفاق افتاد، هاکان میگه پس همون کاریو میکنیم که باید میکردیم. زلیخا پیششون میره و هاکان از دیدن او جا میخوره…