خلاصه داستان قسمت ۵۰۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۵۰۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۵۰۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۵۰۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

هاکان از دیدن زلیخا حسابی جا خورده و ازش میپرسه که زلیخا تو اینجا چیکار می کنی؟ زلیخا به حالتی طلبکارانه بهش میگه منم اومدم که اینو از تو بپرسم! اینجا چیکار می کنی؟ هاکان میگه باشه بعدا با همدیگه صحبت میکنیم اما زلیخا راضی نمیشه که برگرده به عمارت و میگه همین جا باید صحبت کنیم و من بفهمم که چه اتفاقی افتاده! عبدالقدیر اسلحه را پنهان میکنه و به هاکان میگه یادت نره هاکان تو به وهاب یه جون بدهکاری! هاکان با عصبانیت بهش میگه خیلی خوب بعدا با هم صحبت می کنیم و ازش میخواد که ساکت بشه. زلیخا میپرسه که ماجرای بدهکاری جون چیه؟ هاکان میخواد به این ماجرا پایان بده ولی عبدالقدیر میگه من چه جوری میتونم این موضوع را ول کنم؟ از طرفی ژاندارمری دنبال برادرمه از طرفی هم حشمت دنبالشه اگه پیداش کنه میکشتش! هاکان میگه نگرانش نباش اون حکم دیوونگی داره ژاندارمری بگیرتش اتفاقی نمی افته عبدالقدیر میگه ژاندارمری هیچی ولی حشمت میکشتش منم هرچی باشه برادرمه نمیتونم وایسم که بمیره.

زلیخا ازشون میپرسه که من نمیفهمم تو چرا به وهاب یه جون بدهکاری؟ در جواب عبدالقدیر میگه هیچی خان خانم فقط ازش خواستم که واسه دولت کار میکنه یه کمکی به من بکنه که وهاب را از اینجا بفرستم بره همین، چیز دیگه ای نخواستم. هاکان دست زلیخارو میگیره و به عبدالقدیر میگه بعدا بهش رسیدگی می کنم خیالت راحت و با هم دیگه از گاراژ بیرون میان. زلیخا قبل از اینکه سوار ماشین بشه از هاکان میپرسه که ماجرای بدهکاری جونت چیه؟ هاکان میگه توی بیروت ۲،۳ بار وهاب جون منو نجات داد بهت گفته بودم که یه پروژه داشتیم کار می کردیم وهاب بهم کمک کرد و به سمت عمارت میرن. قبل از خواب زلیخا بهش میگه تو بهم قول دادی که عبدالقدیر و برادرشو از زندگیمون بیرون کنی اون قاتل تکین هستش الان باید تو زندان باشه نه تو خیابون راه بره! هاکان میگه من سر قولم هستم ولی زلیخا میخواد تا یک بار دیگه قول بده اما هاکان میگه مطمئن باش که در آینده عبدالقدیر در زندگیمون نخواهد بود و به سمت اتاق میرود. فردای آن روز جوریه با راشد در آشپزخانه هستند که فادیک به اونجا میره و انگشترش را در میاره و دستانش را میشوید.

جوریه با طعنه و کنایه به فادیک میگه قبل از اینکه انگشترتو بدوزم زودتر بردارش دستت کن! فادیک با کلافگی میگه وای آبجی جوریه من که ازت عذرخواهی کردم! جوریه بهش میگه خیلی دلخور شدم خیلی و برای فادیک قیافه میگیره. راشد میخواد پشت فادیک در بیاد و بهش میگه شما هم فراموش کن دیگه آبجی جوریه اما او با عصبانیت بهش میگه تو ساکت شو و دخالت نکن. سر میز صبحانه هاکان از زلیخا میپرسه که امروز به شرکت میره یا نه اما زلیخا میگه نه می خوام برم به باغ ها سر بزنم، برداشت محصول داریم. راشد ماشین هاکان را میاره تا به شرکت بره و بهش میگه یه پاکت روی صندلی ماشین بود بازش نکردم چون گفتم که حتماً خصوصیه و پاکت را بهش میده. هاکان با باز کردن پاکت با عکس خودش و زلیخا و بچه هایش روبرو میشه که با ماژیک قرمز روی صورتشان ضربدر زدن. هاکان فکرش درگیر میشه و به سمت گاراژ عبدالقدیر میره. عبدالقدیر در گاراژ هست که روی میزش پاکتی میبینه و با باز کردنش با عکسی از خودش و برادرش رو به رو میشه که صورتشونو ضربدر قرمز زدن.

آنها با هم دیگه قرار میزارند عبدالقدیر به هاکان میگه اون برگشته! اون الان بزرگ شده و اومده تا انتقام بگیره. هاکان بهش میگه تو از کجا میدونی که هامران هستش؟ عبدالقدیر میگه یه روز با وهاب نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم که اونو تو گاراژ دیدم و وقتی به سمتش رفتم سوار ماشین شده رفت عبدالقدیر میگه همون موقع که بچه بود باید می کشتیمش تا الان واسه ما قد علم نکنه! هاکان بهش میگه اون موقع هامران فقط سیزده سالش بود. عبدالقدیر میگه آره اون موقع بچه بود اما الان یکی از مافیاهای بیروت شده و باید به حسابش برسیم قبل از اینکه ما را بکشه. هاکان! جون من، تو،  زلیخا و بچه هاش و وهاب تو خطره! آن ها تو فکر فرو میرن. زلیخا با فادیک به سمت باغ میرن که اونجا تو مسیر میبینن که حشمت با کارگرانش داره بد رفتاری میکنه و کتکشان میزنه. آنها پیششون میرن تا ببیند چه اتفاقی افتاده کارگرها بهشون میگن که پول مارو نمیده! حشمت با زلیخا دعوا میکنه و میگه اینجا باغ منه نمیتونی همینجوری سرتو بنداز بیای تو. زلیخا با عصبانیت بهش میگه تو با کارگران اینجوری رفتار می کنی؟

حشمت میگه به تو ربطی نداره کارگرهای خودمن، زلیخا آنها را بر میداره و به سمت عمارت میرن. آنجا میزی می‌چینند و بهشون غذا میدن زلیخا ازشون میپرسه که ماجرا چیه یکی از کارگرها میگه حشمت نصف مردها هم به ما حقوق نمیده و وقتی هم که اعتراض می کنیم اصلاً نمیده در صورتی که ما بیشتر از آنها کار می‌کنیم! غذا هم همش سوپ با یه تیکه نونه که بهمون میده. خدا خیرتون بده یه غذای درست حسابی بعد از روزها خوردیم. زلیخا عصبانی میشه بعدش از اونا میخواد که دیگه نزارن کسی حقشونو بخوره. فکرت به اونجا میاد و ازش میپرسه که چه خبره؟ زلیخا براش تعریف میکنه و با هم دیگه تصمیم میگیرن که یک صندوق کمک معیشتی براشون راه بندازن. حشمت افرادشو میفرسته تا برن کارگر بیارن چونکه میوه های باغش دارن خراب میشن و زودتر باید چیده بشن. وقتی میخوان کارگرها را ببرند زلیخا از راه میرسه و جلوشونو میگیره و میگه حق انتخاب با خودتونه ولی حشمت بهتون دو دلیر بیشتر نمیده! اگه اون هم بهتون بده. آنها منصرف میشن و افراد حشمت را کتک می زنند تا از آنجا بروند.

آنها وقتی پیش حشمت برمیگردن ماجرارو میگن و حشمت با عصبانیت آنها را کتک میزنه و میگه یه کار خوب انجام نمیدین و ازشون میخواد تا خودشون محصول ها را بچینند و با عصبانیت با خودش میگه زلیخا من جواب این کارتو میدم. عبدالقدیر تو گاراژ به هاکان میگه تنها جایی نرو خیلی خطرناکه هاکان میگه برای خودم ترسی ندارم زلیخا و بچه ها واسم مهمن! عبدالقدیر بهش میگه براشون محافظ بزار. هاکان میگه زلیخا بفهمه خیلی بد میشه باید هرچه سریعتر اونو بکشیم….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا