خلاصه داستان قسمت ۵۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۵۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۵۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۵۰۵ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

جوریه برای غفور غذا می کشد و میز را برایش می چیند و بهش میگه میخوای یه خورده دیگه واست نخود پلو بکشم؟ غفور قبول میکنه و میگه یخورده هم از آب خورشت روش بریز. جوریه به غفور میگه دوست داری هر روز واست همچین سفره ای پهن کنم؟ غفور میگه یعنی چی؟ هر روز داری همین کارو می کنی دیگه! جوریه بهش میگه نه منظورم این بود زیر یه سقف با هم دیگه زندگی کنیم هر روز یه همچین سفره‌ای بچینم و هر چی که دوست داری واست درست کنم! غفور یک دفعه حالش گرفته میشه و تو خودش میره جوریه میپرسه که چی شد؟ غفور بهش میگه ثانیه همیشه همین کارو میکرد. هرچی دوست داشتم واسم درست می‌کرد ولی به اندازه همیشه میگفت کم بخور همیشه بخور. جوریه بهش میگه چرا همیشه تو گذشته زندگی می کنی؟ و خاطرات گذشته را یادآوری می کنی؟ تو حال زندگی کن! غفور میگه چه گذشته ای؟ ثانیه همیشه با منه همیشه تو فکر منه و اصلا بیرون نمیره از فکرم که بخوام دوباره یادآوریش کنم و به خاطر بیارمش! سپس میگه من دیگه سیر شدم و از اونجا میره. جوریه بعد از رفتن غفور کلافه میشه و میگه همش میگه ثانیه مگه چی داشته؟

چه جوری بوده که از یادش نمیره؟ و کلافه میشه. وهاب در حال رادیو گوش کردن است و شرمین و بتول در حال تمیز کردن پنجره های خونه و چوب زدن به تشک. بتول کلافه میشه و میگه ببین من به کجا رسیدم! من همچین دختری بودم؟ و با نفرت به وهاب نگاه میکنه. عبدالقدیر از پشت یهو وهاب را میترسونه و بهش میگه اینا اینجا چی کار می کنن؟ و با عصبانیت پیشون میره و میگه شما اینجا چه غلطی می کنین؟ بتول با دیدن عبدالقدیر پیشش میره و با احساس به چشمانش نگاه میکنه تا یک بار دیگه شانستو امتحان کنه که ببینه عبدالقدیر پیشش برمیگرده یا نه اما عبدالقدیر با عصبانیت ازشون میخواد تا از اونجا برن و میگه یا خودتون الان میرین یا وسیله هاتونو میندازم تو خیابون. شرمین میگه آقا عبدالقدیر آخه ما الان کجا بریم؟ جایی نداریم! او با عصبانیت میگه برین کلفتی یه نفر دیگه را بکنین اینجا دیگه جایی ندارین. بتول به عبدالقدیر میگه یعنی اصلا واست هیچ ارزشی ندارم؟ عبدالقدیر میگه نه خانم پاریسی هیچ ارزشی نداری. هاکان به بهانه خرید اسباب بازی برای بچه ها میخواد تا از هتل بره بیرون اما زلیخا میگه فادیک رفته اسباب بازی بچه ها را از چمدونا بیاره لازم نیست اما هاکان میگه حالا اشکال نداره که برم بگیرم میرم و سریع میام.

فادیک بعد از رفتن هاکان سر میز میاد و زلیخا که حرف های هاکان را باور نداره و حدس میزنه که داره چیزهایی را ازش پنهان میکنه به فادیک میگه من میرم بیرون سریع برمیگردم تو حواست به بچه ها باشه. زلیخا تعقیبش میکنه که میبینه هاکان به باجه تلفن عمومی میره و از عبدالقدیر میپرسه که تونستن هامران را پیدا کنند یا نه اما عبدالقدیر میگن هر جا رو گشتم نبوده همه بیمارستانارو گشتیم ولی اثری ازش نیست. هاکان میگه معلومه که بیمارستان نمیره دکتر میبرن خونه تا درمانش کنه عبدالقدیر مگه چند دکتر بیشتر نیست که همچین کاری میکنن پیششون میریم تا ببینیم چی میشه. زلیخا هاکان را میبینه و به خودش میگه باز داری دوباره چیکار می کنی هاکان؟ و از راننده میخواد تا برگرده به هتل هاکان سرمیز برمیگرده و اسباب بازی بچه ها را میده. زلیخا پیشنهاد میده که شام را همانجا بخورند هاکان قبول میکنه و میگه فکر خوبیه اما من باید برگردم استانبول زلیخا دلیلشو میپرسه که هاکان میگه یه سری از کارها با هم دیگه قاطی شده به مشکل خورده باید برگردم تو با فادیک همین جا بمونین و خوش بگذرونین زلیخا میگه اینجوری که نمیشه خوب ما هم برمی گردیم عمارت اما هاکان قبول نمیکنه و از اونجا میره.

زلیخا کلافه میشه و نمیدونه باید چیکار کنه و از طرفی چون میدونه یه اتفاقی افتاده بیشتر فکرش درگیر میشه. بتول و شرمین وسایلشان را جمع کردند و از آنجا میرن. حشمت حشمت تو اتاقش سراغ گاوصندوق میره و با باز کردن در گاوصندوق میبینه که اسلحه اش نیست حسابی جا میخوره و از افرادش میپرسه که کی اومده تو اتاقش؟ کسی اومده به خانه یا نه! آنها میگن هیچکی نیومده به جز همان شرمین خانم که اومد لباس ها را برداره! حشمت آنها را میزنه و سرزنش میکنه و ازشون میپرسه حالا من اونو چه جوری گیر بیارم؟ یکی از آنها بهش میگه من شنیدم که تو خونه وهاب هستند اونجا موندن. حشمت به طرف خانه وهاب میره وقتی میرسه با عصبانیت شرمین و بتول را صدا میزن عبدالقدیر با کلافگی ازش میپرسه که تو اینجا چیکار می کنی؟ حشمت میگه بهشون بگو بیان بیرون میدونم که اینجان بگو بیان بیرون کارشون دارم. عبدالقدیر میگه اینجا نیستند اما حشمت باور نمیکنه که عبدالقدیر باهاش درگیر میشه و دوتایی حشمت را کتک میزنند. سپس حشمت از آنجا فرار میکنه. عبدالقدیر میگه اگه یک بار دیگه اینورا پیدات بشه میکشمت.

فکرت به چتین درباره روز گذشته که با زینب سر کرده بود تعریف می کند چتین بهش میگه زینب خیلی دختر خوبیه داداش واست خیلی خوشحالم فکرت میگه آره یه تیکه الماسه. هاکان وقتی از هتل بیرون میاد زلیخا به دنبالش می افتد هاکان با وهاب و عبدالقدیر قرار میزاره و بهشون میگه چی شد پیداش کردین؟ عبدالقدیر میگه نه سراغ دکترهایی که کارهای خلاف انجام میدهند فرستادم، به زودی پیداش میکنیم نگران نباش. وهاب میگه نگران نباش داداش میکشمش هاکان میگه نه اول باید پیداش کنیم و باهاش صحبت کنیم اما عبدالقدیر میگه با همچین آدمی اصلا نمیشه صحبت کرد زلیخا تمام حرفهای آنها را میشنود و به هتل برمیگرده. هاکان هم به اونجا برمیگرده و از افرادش میپرسه که زلیخا و بچه ها حالشون خوبه یا نه که افرادش بهش میگن بچه ها رو برداشت و چند دقیقه پیش رفت و دو نفر از محافظ های دیگه میان و میگن مارو فرستادن که بریم داروی تب بر بگیریم برای بچه! هاکان میفهمه که زلیخا پیچونده و به عمارت برمیگرده. غفور وقتی به آشپزخانه میره جوریه بادرست کردن غذا سعی میکنه خودشو تو دلش جا کنه که یک دفعه صدای هاکان را می شنوند. آن ها بیرون میرن و بهش میگن که خانم ارباب اینجا نیستند ما فکر کردیم با شمان؟! هاکان با نگرانی سوار ماشینش میشه و میره….

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا