خلاصه داستان قسمت ۵۰۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۰۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
هاکان با عجله و ترس به سمت گاراژ عبدالقدیر میره. وقتی میرسه بهش میگه که زلیخا نیستش رفته! عبدالقدیر ازش میپرسه مگه پیش خودت نبود؟ مگه نگفتی تو هتل مونده اما هاکان میگه رفتم ولی انگاری نگهبان ها را دور زدا و از اونجا با بچه ها رفته. عبدالقدیر میگه حتما به چیزی شک کرده یه چیز هایی بو برده و رفته. هاکان میگه آره مثل اینکه واسم به پا گذاشته و وقتی فهمیده یه ماجراهایی هست که دارم ازش پنهان می کنم ناراحت شده و رفته. ولی الان تو این وضعیت خیلی خطرناکه نگران حالشم به خاطر هامران! سپس سریعاً به کارخانه فکرت میره وقتی به اونجا میرسه به فکرت میگه باید با هم دیگه درباره موضوع مهمی صحبت کنیم. ابتدا فکرت ازش میپرسه که چه اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ هاکان ماجرا را برایش توضیح میده و در آخر میگه که جونش الان در خطره به خاطر اون مافیا! فکرت عصبانی میشه و میگه واقعا باورم نمیشه زلیخا و بچه ها را هم قاطی این کارات کردی؟! هاکان بهش میگه ماجرای این مافیا برای خیلی وقت پیشه برای گذشته هستش نه الان فکرت میگه وقتی می خواستی ازدواج کنی باید قبلش تمام گذشته ات را پاک میکردی و خودتو ازشون جدا میکردی و بعد ازدواج می کردی که اینجوری زلیخا و بچه ها درگیر نشن!
هاکان ازش کمک میخواد که فکرت میگه من به تو کمک نمیکنم اما به زلیخاش و بچه ها چرا؟ فکرت تمام افرادشو صدا میزنه و به هر کدامشان آدرس میده تا برن ببینن زلیخا اونجا رفته یا نه. شرمین و بتول به رستوران رفتن که شرمین بهش میگه چرا همه یه جوری ما را نگاه میکنند؟ بتول میگه چرا نباید نگاه کنند؟ زندگیمون از همدیگه پاشیده نه کار داریم نه پول داریم همه چیمونو از دست دادیم باید بهمون نگاه کنن کن؟ سپس به شرمین میگه این دفعه یه نقشه کشیدم که هم میتونیم حشمت را از سر راه برداریم هم زلیخا رو بکشیم. شرمین بهش میگه تا الان هم اگه این بلاها سرمون اومده به خاطر نقشه هایی بوده که تو کشیدی الان نباید بی گدار به آب بزنیم چون اگه اشتباه بشه دیگه معلوم نیست که چه بلایی سرمون میاد. غفور به آشپزخانه میره و وقتی میفهمه که جوریه شیربرنج درست کرده ازش میپرسه شیربرنج هامینه را دادی؟ جوریه که یادش رفته بهش میگه آره دادم خیالت راحت. غفور میگه آفرین فقط یادت باشه اون اگه یه بار شیر برنج شو نخوره مدت ها یادش میمونه و به زلیخا میگه.
جوریه بعد از رفتن غفور به خودش میگه وای هامینه را کلاً فراموش کردم و شیربرنجش را برمیدارد تا بهش بده اما وقتی به اتاقش میره میبینه اونجا نیست سپس کل عمارت را میگرده اما اثری از هامینه پیدا نمیکنه با ترس و دلهره پیش راشد و غفور میره و بهش میگه هر جا رو گشتم نبود آنها هم استرس می گیرند و میگن اگه گم بشه کار هممون ساختهست. غفور با ترس کل اهالی عمارت را جمع میکنه و به هر کدامشان قسمتی را میده تا برن بگردند اما هیچکدامشان اثری از هامینه پیدا نمی کنند. علیرضا همان کسی که فکرت و چتین پیشش رفته بودند تا حاضر بشه و خودش را معرفی کنه به کارخانه میاد. اوستا ازش میپرسه باکی کار دارین؟ علیرضا میگه با فکرت فکلی او بهش میگه آقا فکرت اینجا نیستند یکی دو ساعت دیگه میاد علیرضا بهش میگه وقتی اومد آدرس منو بهش بدین و ازتون خواهش می کنم که به هیچ کسی دیگه ای جز آقا فکرت نگین این مسئله مرگ و زندگیه و با ترس از اونجا میره.
شب زلیخا به فکرت زنگ میزنه و بهش میگه که من اومدم خونه آقا حکمت فکرت خودشو میزنه به اون راه که مثلاً از چیزی خبر نداره و ازش میپرسه که ماجرا چیه؟ باز هم هاکان؟ اتفاقی افتاده؟ زلیخا میگه فقط خسته شدم از از دروغ و پنهان کاری و کارهای یواشکی انجام دادن. و از فکرت میخواد تا به کسی نگه کجاست فکرت قبول میکنه ولی بهش میگه اما هاکان شوهرته باید بدونه که کجایی! زلیخا میگه می خوام یه مدت تنها باشم لطفاً بهش چیزی نگو بهم قول بده فکرت هم بهش قول میده و بعد از قطع تماس هاکان که پیش فکرت بود ازش میپرسه که زلیخا کجاست؟ فکرت میگه ببخشید ولی نمیتونم بگم بهش قول دادم. اهالی عمارت داخل جنگل را می گردند که کنار یه درخت یه روسری پیدا می کنن. آنها روسریو برمی دارند و با عجله به سمت عمارت برمیگردد و به غفور نشون میدهند. جوریه با دیدن روسری بهشون میگه مال خودشه از همین داشت و شروع میکنه به گریه کردن همه آنها استرس گرفتند و راشد میگه همگی بیچاره شدیم سپس به جوریه میگه اگه بلایی سرش بیاد خانم ارباب مارو اعدام نکنه راحت نمیشه.
هامینه در اتاقش تو کمد قایم شده و از دور حال پریشون همه آنها را میبینه سپس خودش را تشویق میکنه و میگه حالا شیر برنج منو نمیدی؟ فکر کردی یادم میره ؟ حالا بشین و گریه کن و میخنده. هامینه پنهانی به آشپزخانه میره و شیربرنجش را بر میداره سپس به خودش میگه تازه این اولشه ببین می خوام چیکار کنم و به اتاقش برمیگرده و میره تو کمد. زلیخا به همراه خانواده آقا حکمت تو حیاط نشستن و در حال حرف زدن و خوشگذرانی هستند که فکرت به اونجا میاد. زلیخا با دیدن فکرت پیشش میره و ازش میپرسه که تو اینجا چیکار می کنی فکرت؟ من زنگ زدم که نگران نباشین! فکرت بهش میگه اوضاع اونجوری که فکر می کنی نیست امکان داره دردسر هاکان به تو و بچه ها هم سرایت کنه و به خطر بیفتدین زلیخا کلافه میشه که همان موقع هاکان هم به اونجا میاد…