خلاصه داستان قسمت ۵۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۰۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
هاکان همراه عبدالقدیر به گاراژ میرن. آنجا عبدالقدیر به هاکان میگه تمام اموالو فروختم تمام ماشین ها حتی این گاراژ همه چیو فروختم املاک و زمین ها را هم سپردم تا وقتی فروش رفت پولشو برام بفرستن هرچیزی که تونستم بفروشم و فروختم و این سنگهای قیمتیو گرفتم فقط این ساعت که تو دستمه را نگه داشتم چون یادگار پدرمه می خوام برگردم ازمیر. هاکان بهش میگه روزهای خیلی خوشیو با همدیگه گذروندیم ازمیر شهر خیلی قشنگیه خوشحالم واست که به ازمیر برمیگردی عبدالقدیر میگه وقتی برگشتم به خاک پدریم فکر میکردم دیگه از این جا نمیرم گفتم یه کار و کاسبی راه میندازم وقتی عاشق یه زن شدم دیگه موندنم قطعی شد گفتم دیگه چی بهتر از این! اما اینجا دلم شکست و الان قاتل فکلی هستم زلیخا به خاطر این موضوع هیچ وقت دلش با من صاف نمیشه و تا زمانی که تو زندگی تو باشم روی خوش زندگیو نمیبینی پس بهتره که من از اینجا برم که برای جفتمون خوب بشه. هاکان بهش میگه ازمیر شهر خیلی قشنگیه حتما اونجا زندگی خیلی خوبی برای خودت میسازی با یه عشق جدید بهم قول بده که خوشبخت میشی آنها همدیگر را در آغوش می گیرد و هاکان از آنجا می روند. به محض این که سوار ماشینش میره و میره از آینه ماشین های پلیس را می بیند که جلوی گاراژ وایسادن و محاصره اش کردند هاکان کلافه میشه و حسابی حالش گرفته میشه که عبدالقدیر نتونسته فرار کنه.
تو عمارت غفور و راشد پیش زلیخا میان و درباره کارها باهاش حرف می زنند و با دیدن هامینه ازش تعریف می کنند هامینه حسابی خوشش میاد و ذوق میکنه بعد از چند ثانیه جوریه به اونجا میاد و شروع میکنه به تعریف کردن از هامینه اما او با دیدن جوریه بهش اخم میکنه و زلیخا بهش میگه برو واسش توت فرنگی بیار بخوره. هنوز خیلی نگذشته که لطفیه با شور و اشتیاق وارد عمارت میشه و با دلتنگی همه آنها را در آغوش می کشد و سوغاتی هایشان را می دهد. وقتی با زلیخا تنها میشن ازش میپرسه که چی شده دخترم؟ حالت گرفته است زلیخا میگه اول کاری نمی خوام حالتو بگیرم اما لطفیه سوال میکنه و زلیخا میگه که هاکان هنوز با عبدالقدیر و وهاب در ارتباطه خودم با چشمای خودم دیدم و حس می کنم چیزهایی داره ازم پنهان میکنه. بعد از چند دقیقه فکرت به اونجا میاد و به همه آنها میگه مژدگونی بدین قاتل عمویم دستگیر شده همه آنها خوشحال میشن و لطفیه درآغوش فکرت اشک شوق میریزه.
عبدالقدیر در اتاق بازجویی به دادستان میگه محض رضای خدا بگین منو واسه چی آوردین اینجا! البته میدونم باز هم تهمت هایی که فکرت بهم زده! دادستان بهش میگه بهتره که خودت اعتراف کنی تا از جرمت کم بشه و بشه تخفیف واست گرفت.راو میخنده و میگه به چی اعتراف کنم؟ به کاری که نکردم؟ همان موقع علیرضا را صدا میزند تا به داخل بیاد و ازش میخواد تا همه چیزو تعریف کنه. اون ماجرارو میگه عبدالقدیر از شدت عصبانیت نمیدونه باید چیکار کنه. علیرضا درحین اعترافاتش به چیزهایی که از عبدالقدیر میدونه، از سر به نیست شدن چند تا از کارگر های دیگه عبدالقدیر میگه و ادامه میده میگه که فهمیدم آدم فرستاده بودی دنبالم تا منو هم بکشی مثل بقیه عبدالقدیر حسابی عصبانی میشه و به سمت علیرضا حمله میکنه که آنها را جدا میکنند. عبدالقدیر با خودش مدام میگه من تو رو میکشم زنده ات نمیزارم! حالا وایسا ببین! من تو رو میکشم!
فکرت جلوی در دادستانی پشت تریبون میره و ابتدا تشکر میکنه از همه اهالی چوکوروا و خبرنگار هایی که اومدن سپس بهشون میگه که بالاخره تونستم وظیفه ای که به گردن من بودو انجام بدم، قاتل علی رحمت تکین عموی من که بین همه اهالی چوکوروا محبوب بود دستگیر شد همگی با شنیدن این خبر فکرت را تشویق می کنند و خوشحال میشن و از فکرت تشکر می کنن سپس فکرت از تمام نیروهای امنیتی که تو دستگیری عبدالقدیر تسکین همکاری داشتند تشکر می کنه. بعد از تمام شدن سخنرانی فکرت، هاکان پیشش میره و بهش میگه تبریک میگم بهت فکرت، خوشحال شدم واست. فکرت جا میخوره و میگه مطمئنی خوشحال شدی؟ همان موقع زینب از راه میرسه و فکرت را صدا میزنه او میپرسیه که تو اینجا چیکار می کنی؟ زینب میگه نمیتونستم همچین مراسمی را از دست بدم. اوستا رحمت وقتی خبر به گوشش میرسه تو آرایشگاهش به تمام اهالی چوکوروا این خبر را میده. موقع رد شدن آنها از بازار همگی به فکرت تبریک میگن و آن را تحسین میکنند و بهش میگن که الحق که برادرزاده علی رحمت فکلی بزرگ هستی و خان بودن در شان شماست، همگی آنها را تشویق می کنند و زینب به لطفیه میگه دیگه چوکوروا فکرت را نمیتونن فراموش کنن خوش به حال شما، لطفیه لبخند میزنه و تایید میکنه.
حشمت خان با نوچه اش به اسم چاووش از دور آنها را میبینن. حشمت از چاوش میپرسه که اونجا چه خبره؟ چرا همشون دارن فکرت را صدا میزنند؟ مگه چیکار کرده؟ چاووش ماجرارو براش تعریف میکنه و میگه عبدالقدیر تسکین را موفق شده دستگیر کنه به عنوان قاتل عمویش. حشمت تعجب میکنه و میگه یعنی الان عبدالقدیر تسکین دستگیر شده؟ چاووش تایید میکنه حشمت خوشحال میشه و میگه خوبه و ازش سراغ بتول و شرمین را میگیره و میپرسه که ازشون تونستین ردی پیدا کنید یا نه؟ چاووش بهش میگه همه جا رو گشتیم تمام هتل ها، مسافرخانه ها تمام جاهای اقامتی چوکوروا و شهر های اطراف را گشتیم اما هیچ ردی ازشون پیدا نکردیم ولی هنوز دارن می گردند تا بتونیم ازشون ردی پیدا کنن. حشمت بهش میگه زودتر این کارو تموم کنین و پیداشون کنین دارم عصبانی میشم دیگه!…..