خلاصه داستان قسمت ۵۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.

قسمت ۵۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
قسمت ۵۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

قسمت ۵۱۴ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

بتول به اتاق حشمت میره و به تمام خدمه میگه تا به اونجا بیان. او تمام لباس ها و روتختی ها رو از توی کمد و اتاق جمع میکنه و بهشون میگه هیچ کدوم از اینارو نمی خوام همه رو بریزین دور همشون کهنه شدن! راشد در عمارت در حال جارو زدن هست که غفور مدام ازش ایراد میگیره و میگه حتی یک جارو کشیدن هم بلد نیستی! فردا روزی یه جا بری بهت میگن سر کارگرت کی بوده که بهت هیچ چیزی یاد نداده! پستچی برای غفور نامه میاره اوزوم نامه را می گیره و پستچی بهش میگه مبارک باشه فکر کنم خبرهای خوبیه و از اونجا میره. وقتی اوزوم نامه را به غفور نشون میده راشد هم پیشش میره و بهش میگه که کی واست نامه فرستاده؟ و وقتی میبینه که از طرف انجمن همسریابی هست لبخند میزنه و از غفور میخواد تا نامه را باز کنه که ببینند چی نوشته اما غفور قبول نمیکنه و به اوزوم میگه به خانه شان بروند تا واسش همه چیزو تعریف کنه. وقتی به خانه شان میرسن غفور عکس همون زن را به اوزوم نشون میده و بهش میگه از وقتی مادرت رفته من خیلی تنها شدم احتیاج دارم که یه نفر پیشم باشه! زندگی سخته و تنهایی از پسش بر نمیام و سعی میکنه با من و من کردن حرفشو به دخترش اوزوم بزنه در آخر اوزوم بهش میگه میدونم بابا میفهممت درکت می کنم. غفور خوشحال میشه و میگه تو دختر خیلی باهوش هستی دیگه بزرگ شدی ،جوان شدی واسه خودت وقتی میبینمت میترسم از بزرگ شدنت و تنها شدن خودم میترسم اما تو دختر خیلی عاقلی هستی افتخار می کنم که همچین دختری دارم!

غفور میگه وقتی با خودم تنها میشم به این فکر می کنم که داری بزرگ میشی وقتی میخوای درباره یه مسائلی از مادرت سوال کنی و باهاش صحبت کنی من که نمیتونم جواب همه سوالاتتو بدم احتیاج داری که با مادرت صحبت کنی اما اگه تو الان همین الان بهم بگی که ازدواج نکنم همین نامه را پاره می کنم! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! اوزوم بهش میگه نه بابا من بزرگ میشم پزشکی میخونم دکتر میشم میرم سرکار و تو تنها میمونی و من استرس میگیرم و نگران حال تو میشم احتیاج داری که ازدواج کنی! غفور خوشحال میشه و بهش میگه تو دختر خیلی عاقلی هستی سپس از! بهش میگه فقط یه شرط دارم اونم اینکه برای عروسی یه لباس صورتی خوشگل بپوشم غفور او را در آغوش می گیرد و میگه معلومه که میپوشی. فکرت از لطفیه میخواد تا سریعا حاضر بشه که دیر نشه لطفیه ازش میپرسه باز داری چیکار می کنی؟ فکرت بهش میگه خیالت راحت باشه به من اعتماد کن خوش میگذره و با هم دیگه راهی میشم. تمام اهالی عمارت سوار ماشین غفور می شوند و میرن به طرف خانه حشمت چولاک. بتول و شرمین بعد از خوردن شامشان یکی از خدمه ازشون میپرسه که چی میل دارن؟ بتول بهش میگه از مادرم بپرس. شرمین دستور میده که اول براشون دسر بیارن آنها هم قبول میکنند. همان موقع وکیل بتول از راه میرسه و بتول بهش میگه خیلی رک و راست سریع میرم سر اصل مطلب می خوام بدونم که حشمت چقدر مال و اموال داشته همشونو می خوام.

باید بدونم تمام باغ ها، ملک ها و زمین ها چقدره؟! وکیل بهش میگه به سختی تمام دارایی را مکتوب کردیم اما یه مشکلی هست بتول میپرسه چه مشکلی؟ چی شده؟ وکیل بهش میگه شما زن رسمی حشمت خان نیستین! بتول و شرمین بعد از شنیدن این خبر حسابی جا خوردند و میگن مگه میشه؟ یعنی چی این حرف؟ من خودم اینجا باهاش ازدواج کردم! وکیل بهش میگه همش سیاه بازی بوده و شما رسماً زن حشمت خان نیستین. بتول بهش میگه این آخرین شانس منه اگه چیزی که می خوام نشه هیچی برای ازدست دادن ندارم و معلوم نیست چه بلایی سر شما هم بیارم پس بهتره یه جوری روی کاغذ به همه ثابت کنیم که من زن عقدی حشمت بودم تا زمانی که بخواد قانون چیزی بفهمه ما از اینجا رفتیم. سپس حرص میخوره که همان موقع حشمت وارد اتاق میشه و بهش میگه بدون خداحافظی کجا میخوای بری؟ آنها با دیدن حشمت شوکه شده‌اند و بتول که از حرص چشماش پر از اشک شده بهش میگه تو مرده بودی! چطوری الان اینجایی؟ چطور تونستی با من بازی کنی! حشمت میگه من که بهت خوبی کردم از صبح داری مثل خان خانوما زندگی می کنی مگه بد بود! بتول با عصبانیت تمام بهش میگه تو نمردی اما مرگت به دست خودم خواهد بود حالا میبینی که خودم میکشمت! سپس با حرص از خانه می خواد بیرون بیاد از طرفی زلیخا و تمام اهالی عمارت به خانه حشمت میان.

حشمت شرمین و بتول را کشان کشان از خانه بیرون میاره و جلوی تمام اهالی عمارت که جلوی ساختمان حشمت بودن ماجرای ازدواج الکی را بهشون میگه و از قصد و نیت بتول و شرمین هم بهشون میگه آنها به آنها لعنت می فرستند. زلیخا جلو میاد و با پوزخند به بتول میگه حالا فهمیدی خان خانوم چوکوروا کیه؟ آنها به سرعت از آنجا می روند. زلیخا وقتی به خانه میره برای هاکان ماجرا را تعریف می‌کند و ازش عذرخواهی میکنه که از نقشه اش به او چیزی نگفته بود. شرمین و بتول به طرف خانه فسون میرن و تصمیم میگیرند که از پنجره پشتی وارد خانه بشن اما وقتی به آنجا می رسند میبینن که در آهنی گذاشته و تمام پنجره ها را با نرده آهنی پوشانده. زینب به خانه لطفیه میره آنجا کمی با فکرت درباره بتول و شرمین غیبت می کنند و می خندند. سپس فکرت او را به خانه‌اش میرسونه و بهش میگه از وقتی که تو اومدی چوکوروا قشنگتر شده میشه دیگه برنگردی و پیشم باشی؟…

بیشتر بخوانید:

(بخش سوم) خلاصه داستان قسمت اول تا آخر فصل پنجم سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی اوچ کوروش (سه سکه)

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس

خلاصه داستان فصل پنجم قسمت اول تا آخر سریال ترکی سیب ممنوعه

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا