خلاصه داستان قسمت ۵۱۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۱۶ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
زلیخا با درماندگی به فکرت میگه حالا من باید چیکار کنم؟ فکرت بهش میگه تو نمیخواد به چیزی فکر کنی تو فقط برای بچه هات قوی باش زلیخا میگه اونو نمیگم کارهای دفنو میگم فکرت میگه تو فقط بهم بگو کجا میخوای خاکش کنی تمام کارهاشو خودم می کنم سپس او را به حیاط بیمارستان میبره تا بتواند کمی هوا بخورد. سپس زلیخا میگه انگار سرنوشت واسه من دوست داشته شدن و دوست داشتن را قدغن کرده همه کسانی که دوسشون دارم را دارم خودم با دستای خودم خاک می کنم، انگار میخواد بهم بفهمونه که سرنوشت تو توی این چیزا نیست وگرنه کی فکرشو میکرد یه خیاط ساده بشه خان خانوم چوکوروا اونم بدون هیچ تلاشی؟ تمام اهالی چوکوروا به همراه لطفیه و کارمندهای شهرداری به بیمارستان میان سپس به همه میگن که این کار بتول بوده. شرمین از بتول خبری نداره و به یک رستوران رفته و برای خودش چای سفارش میده و با نگرانی مدام به خودش میگه وای بتول کجایی؟ چیکار می کنی؟ همان موقع دو نفر وارد رستوران میشن و با همدیگه درباره مرگ هاکان که به دست بتول بوده صحبت میکند. شرمین حرف های آنها را میشنوه و با زدن عینک دودی و روسری سر کردن از اونجا میره تا شناسایی نشه.
عبدالقدیر در چوکوروا برگشته و تو جاده با عصبانیت با خودش حرف میزنه و میگه وهاب کجایی؟ باز داری چیکار می کنی؟ باز میخوای چیکار کنی که منو تو دردسر بندازی؟ سپس میبینه که جاده را سربازها بستن. عبدالقدیر وقتی آنها را میبینه دور میزنه و به انبار خودش میره تا آنجا مستقر بشه. شب زلیخا به تراس میره و با خودش صحبت میکنه و میگه چی فکر میکردم چی شد! منو از کجا به چی رسوندی! دیگه مثل هم شدیم از این به بعد فقط یک خان خانم هست با یه چوکوروا و سپس عکس عروسی خودش و هاکان را کنارش رو تخت می گذارد و به آرامی اشک می ریزند و گریه میکنند. لطفیه پیشش میره میگه گریه کن دخترم گریه به هر درد بی درمونی دواست، سبک میشی. زلیخا میگه دیگه گریهام نمیاد نمیتونم گریه کنم لطفیه میگه چون دردت خیلی بزرگتر از این چیزاست و او را دلداری میده. بزرگان چوکوروا اومدن و در حیاط در حال خوردن حلوا هستن آنها با همدیگه صحبت می کنن و میگن که بتول با هاکان گوموش اوغلو چه مشکلی داشته که همچین کاری کرده؟ فکرت میگه اون میخواسته زلیخارو بکشه غفور میگه آره ما همونجا بودیم دیدیم که اومده بود خان خانوم را صدا زد و به محض اینکه شیلیک کرد هاکان جلوی خان خانم پرید و آن تیر خورد. شرمین که چند ساعتی است نه از بتول خبر داره و نه چیزی خورده به قسمت کپر نشین ها میره و میبینه که اونجا دارن حلوا پخش می کنند سپس حلوا می دزدد و میخوره و با گریه میگه بتول تو کجایی؟ حالا که قاتلم شدی میخوای چیکار کنی؟ چیزی خوردی اصلا یا نه؟!
وهاب و عبدالقدیر در انبار پنهان شده اند و وهاب تمام ماجرا را برایش تعریف می کند سپس صدایی می شنوند که آنها پشت در پنهان میشن بعد از چند دقیقه می بیند که بتول وارد انبار میشه سپس هاکان اسلحه رو سرش میذاره و عبدالقدیر بهش میگه فکر کردی به راحتی میتونی بیای تو انبار من پنهان بشی؟ بتول خواهش میکنه تا بزاره بره عبدالقدیر بهش میگه شنیدم هاکانو کشتی! بتول میگه من نمیخواستم اینجوری بشه میخواستم زلیخارو بکشم وهاب میگه نگران نباش اگه تو نمی کشتی من میخواستم بکشمش عبدالقدیر میگه حالا که اونو کشتی هیچی اون بهم خیانت کرده بود اما بازم رفیق ما بود اما با تو چیکار کنم؟ بتول ازش خواهش میکنه تا بزاره بره اما عبدالقدیر بهش میگه بشین باهات کار دارم. فردای آن روز تمام اهالی عمارت تو حیاط جمع می شوند و منتظر می شوند تا جنازه هاکان را به ازمیر ببرند فکرت با زلیخا به طرف ازمیر میره. وقتی به آنجا می رسند مراسم خاکسپاری هاکان کوموش اوغلو انجام میشه. شرمین داخل کپرها خوابیده وقتی از خواب بیدار میشه میبینه که بوی خوبی میاد و با سرک کشیدن به بیرون متوجه میشه که اهالی آنجا دارن نون می پزند و درباره بتول صحبت میکنند شرمین با درماندگی از آنجا فرار میکنه و نگران حال بتوله! حشمت پیش اوستا طاهر رفته و اونجا درباره اینکه زلیخا خودش هاکان را کشته حرف میزنه و با این کار میخواد کل چوکوروا را پر کنه و به استاد طاهر میگه به نظرتون خیلی عجیب نیست همه کسایی که پول دارن شوهر زلیخا میشن و یکی یکی می میرند و پولش میرسه به زلیخا؟!
الان زلیخا یکی از پولدارترین زن های ترکیه هستش نمیگم چوکوروا بلکه میگم ترکیه! حتماً یه نفر را اجیر کرده تا هاکان را بکشه تا اینجوری پولش برسه بهش اما آنها باور نمیکنن و میگن این چه حرفیه زلیخا خانم همچین کاری نمیکنه، همچین آدمی نیست. سپس درباره بتول صحبت میکنه و میگه مگه میشه؟حتما به بتول پول داده گفته انقدر پول میدم که هاکان را بکشی و از مرز خارج بشی. همان موقع شرمین جلوشون رد میشه و بهشون میگه شما خجالت نمیکشید اینجا نشستین و دارین پشت سر دختر من اینجوری حرف میزنین؟ و حسابی باهاشون دعوا می کنه و از اونجا میره. شرمین به دادستانی میره و میگه باید من دادستان را ببینم سپس به دادستان میگه اینا همش یه تلهست، برای دخترم پاپوش درست کردن همه میدونن که زلیخا عاشق پول و ثروته حتماً خودش اونو کشته انداخته گردن بتول. دادستان میگه کل اهالی عمارت شاهدن که بتول اونو کشته بهتره که باهاش حرف بزنی تا خودش بیاد خودشو معرفی کنه شرمین میگه اونا همشون زیر دست خود زلیخان معلومه که پشتشو خالی نمیکنن! دادستان عصبانی میشه و میگه بهش بگو خودشو معرفی کنه چون با اسلحه ای که از چولاک دزدیده کشتتش وگرنه خودمون بگیریمش خیلی بد میشه. شرمین از آنجا بیرون میاد و به خاطر اینکه کم غذا خورده نزدیک شهرداری حالش بد میشه و چشمش سیاهی میره. لطفیه و همه افرادی که اونجان به سمتش میرن و ازش می پرسند که چی شده؟ شرمین میگه هیچی فقط گرسنمه لطفیه او را به داخل شهرداری میبره….