خلاصه داستان قسمت ۵۱۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۱۸ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
فادیک با راشد مدام از زنی که غفور باهاش قرار داره تعریف میکنن و میگن واقعا هم زن خوشگلیه راشد میگه البته تو جایگاه خودش وگرنه به تو که نمیرسه گل آفتاب گردونم. جوریه حرص میخوره و میگه چیه بابا همش دارین ازش تعریف میکنین؟! کجاش خوشگله؟ لپاش رفته تو لاغر مردنیه! غفور به اون زن میگه باز عذرخواهی میکنم من یخورده دست خطم بده حتما بد نوشتم به جای سیران، سیهان خونده شده! فادیک برایشان چای میبره و ازشون پذیرایی میکنه. موقع برگشتش به آشپزخانه دایی ابراهیمو میبینه و ازش میپرسه که کجا میری؟ دایی ابراهیم بهش میگه میخوام برم خونه، فادیک به هوای جوریه ازش دعوت میکنه تا بیاد و باهمدیگه چای و بورک بخورن. دایی ابراهیم وقتی به آشپرخانه میره ازش درباره کار سوال میکنن که کجا زندگی میکنه و از حرفاش جوریه میفهمه که مال و اموال زیاد داره و دستش به دهنش میرسه و کمی نرم میشه. راشد بهش میگه ایشالله ازدواج میکنی از تنهایی درمیای دایی، او مدام به جوریه نگاه میکنه و میگه ببینیم خدا چی میخواد واسمون. غفور به اون زن میگه نمیدونم از کجا شروع کنم! سپس بهش میگه نوشته بودین همسرتونو از دست دادین! اون زن میگه بله دو سال پیش فوت کرد، مریض بود دیگه راحت شد ولی مرد خیلی خوبی بود، نور به قبرش بباره.
غفور میگه منم زنمو از دست دادم! بعد از اون اتفاق من دیگه غقور سابق نشدم، به کمک خان خانم، زلیخا یامان و فادیک و راشد و بقیه و بیشتر از همه اوزوم دخترم بهم کمک کردن تا تونستم دوباره روی پاهام وایسم وگرنه حالا حالاها. سپس بهش میگه البته مدل موهامم یخورده تغییر کرده من وقتی دیدم نیومدین با خودم گفتم حتما اومدین منو نشناخنین و ازم خوشتون نیومده و رفتین! اون زن میگه نه اینجوری نیست، و با خجالت بهش میگه که نه خوشم اومد و هردویشان لبخند میزنن. بعد از خوردن چای میخواد که بره اما غفور میگه نمیزارم خودتون برین من میرسونمتون اما او تشکر میکنه و میگه نه خودمون با مینی بوس میریم ولی غفور میگه الان میرم وانتو میارم که بریم. بعد از رفتن آنها غفور به آشپرخانه میره و با خوشحالی میگه کی بود بهم میگفت که کی به تو زن میده؟! راشد میگه دیگه باید صدات کنیم شاه داماد؟ فادیک از زنه تعریف میکنه و میگه داداش غفور خیلی ازش خوشم اومد زن خیلی مودب و تمیزیه خوشگلم هست. غفور تایید میکنه بکه جوریه از حرص میگه دقیقا از کجاش دارین تعریف میکنین؟ اصلا هم خوشگل نبود تو اولین دیدار تف کرده تو صورتت! غفوز میگه خب حق داشته فکر کرده کاشتمش اونجا! خیلی زشت بود. جوریه با کلافگی میگه اون زن تمام پولاتو به باد میده و میره حالا ببین کی گفتم و میره. عبدالقدیر در حال غذا خوردنه و به بتول هم غذا میده. بتول میگه نمیخورم اما عبدالیدیر میگه قرار راه طولانیو بریم بخور جون داشته باشی!
بتول میگه نگران منی!؟ عبدالقدیر میگه چرا باید نگران تو باشم؟ من فقط بهت احتیاج دارم تا از مرز رد بشم. بتول میگه بارها با خودم فکر کردم اگه به عقب برگردم زمانی که تازه از پاریس اومدم بازم این کارارو میکردم؟ بعد میگم با چیزهایی که از زلیخا شنیدم واسه بالا کشیدن اموالمون میگم آره اما درباره تو نه هیچ وقت این اشتباهو دوباره تکرار نمیکنم که از دستت بدم! نمیشه دوباره همه چیو از نو شروع کنیم؟ همه چیزو فراموش کنیم؟ عبدالقدیر میگه میدونی قلبم چی میگه؟ میگه به حرفش گوش کن یه فرصت دیگه بده اما عقلم اینو نمیگه. میگه ولش کن و تا الان هروقت به حرف دلم گوش دادم باخت دادم اما عقلم میگه نه! دیگه این حماقتو تکرار نکن! پس فکر نکن که من با دلم میام جلو اصلا. فکرت تو خودسه که لطفیه پیشش میره و ازش میپرسه که چی شده؟ فکرت میگه هیچی. لطفیه میپرسه نگران زلیخایی؟ فکرت تایید میکنه و میگه خاله من حالم با زینب خیلی خوبه، خیلی خوشحالم باهاش دلم میخواد زلیخا هم خوشحال باشه. لطفیه میگه کم کم رو به راه میشه حالش، غصه نخور! سپس وکیل زلبخا اومده و بهش میگه لیستی از اموال هاکان جور کنه تا بفهمدد که چقدر پول داره. زلیخا تمام اهالی چکوروا و خبرنگارهارا جمع میکنه و میگه الان با خودتون میگین چرا شمارو اینجا جمع کردم! وتسه چی باید از اموالی که بهم رسیده اینجا چیزی بگم!؟
چولاک میگه ببین گفته بیایم اینجا تا بگه چقدر پول روی پول هایش اومده! زلیخا میگه میخوام تمام اموال و ثروتی که بهم رسیده به چکوروا ببخشم همه تشویقش میکنم. زلیخا میگه تمام سودها و سهام ها بین کازمندان شرکت تقسیم میشه و تمام زمین ها بین کسانی که اصلا زمین ندارن تقسیم میشه. همه تشویقش میکنن و بهش میگن خدا خیرت بده. حشمت میگه اموال اصلیو واسه خودت نگه داشتی اون کشتی ها اون همه ملک تو ازمیر! زلیخا میگه طبق این سندی که تو دستمه تمام اموال به خیریه محمد داده میشه. همه او را تحسین میکنن و حشمت با عصبانیت میگه اصلا نمیدونه داره چیکار میکمه! ماموران دولت برای سرکشی به رستوران حشمت رفتن و با دیدن مواردی که اجرا نکزدن بهش میگن تا اطلاع ثانویه اینجا پلمپ میشه تا موارد بهداشتی را رعایت کنن سپس در رستوران را میبندن. همان موقع حشمت با غر زدن به رستوران میاد که چاوش بهش خبر را میدهد و او با کلافگی به رستوران میره و میگه همه اینا زیر سر لطفیهست! و سعی میکنه جلوی پلمپ شدن را بگیره اما موفق نمیشه. فکرت به همرا زینب به عمارت میرن. همه تو حیاط نشستن که هامینه با دیدن زینب و فکرت فکر میکنه اونا زن و شوهرن و واسشون آرزوی خوشبختی میکنه….