خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۱ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۵۱ سریال ترکی ضربان قلب
قسمت ۵۱ سریال ترکی ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۵۱ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

مردم و کودکان در پارک هستند. ایلول ساک را برداشته و بسرعت پایین میاید و میدود تا بتواند ساک را در آب دریاچه بیندازد‌،که روی پل ماجد دست او را میگیرد و میگوید:«همه چیز تقصیر تو بود.» ایلول سعی میکند ساک را از او بگیرد،ولی او ساک را نمیدهد و کشمکش میکنند.مردم آنجا جمع میشوند و گلاویز شدن آنها را میبینند. چند لحظه بعد ساک منفجر میشود و عده ای زخمی میشوند.ایلول گوشه ای پرت شده اما چندان زخمی نشده و‌ بلند می شود و سعی میکند زخمی ها را پیدا کند.به آمبولانس خبر میدهند.همه در بیمارستان هستند که زخمی ها را میاورند. آلپ به اسما میگوید که از آنجا برود‌. ایلول با یک دختر مجروح میاید که حالش وخیم است و پاهایش خونریزی دارند.ایلول میگوید او نباید تقاص پس بدهد. سینان میاید و به رخمی ها رسیدگی میکند‌ و میپرسد که :«آن بیشرف در بین زخمی ها نیست؟» اوزگه میگوید :«اینجا نیست حتما فرار کرده است.»
اسما غرغر کنان به خانه اش میرود که چرا آلپ با او مثل بچه ها رفتار کرده و او را به خانه فرستاده.‌او دم در میبیند که پدرش آمده است. پدرش میگوید:«من آمده ام تو را به مارماریس برگردانم.چطور بدون اطلاع خانواده‌ات ازدواج میکنی!!» اسما میگوید :«میخواستم بگویم.» پدرش عصبانی میشود و میگوید بعد از عقد؟؟ باید در این مورد با هم حرف بزنیم.
سینان آن دختر را جراحی میکند و ایلول تاکید میکند که پاهایش را نگه دارید. سینان میگوید همه راهها را امتحان میکنم.و بعد از مدتی او موفق میشود .ایلول از سینان تشکر میکند. ایلول از خستگی غش میکند.
اسما به پدرش میگوید :«من برنمیگردم من اینجا شغل و زندگی دارم.» پدرش تاکید میکند که برای ازدواج اول باید خواستگاری بیایند.در این موقع آلپ آنجا میاید و می‌گوید:« بیمارستان کار زیاد داریم …چقدر زنگ میزنی؟» اسما پدرش را به او معرفی میکند. پدر اسما با آلپ حرف میزند و ادعا میکند که:« ما هم دوست داشتن را میفهمیم، اما هرکاری اصولی دارد و نمی شود خودتان حلقه بخرید و ازدواج کنید.من باید با پدرت حرف بزنم.» آلپ گیج شده و نمیداند چه کند… او شماره علی را میگیرد و تظاهر میکند که پدرش است. علی با او حرف میزند و در کافه اسما قرار میگذارند…ایلول میپرسد موضوع چیه ؟ علی میگوید فردا معلوم میشود.اسما به آلپ میگوید این چه کاری بود کردی؟ بابام علی را میشناسد. آلپ میگوید راه دیگری به فکرم نرسید. علی و ایلول به خانه میرسند و باران میبارد. علی دم در به ایلول میگوید:« میخواهم زودتر خانواده شویم و فردا عقد کنیم.خیلی ترسیدم که تو را از دست بدهم.» ایلول وارد خانه میشود و علی که گوشیش در ماشین جا مانده،میرود آن را بیاورد.
ایلول میز شام اماده را میبیند و در تعجب مانده است و پیام نازلی را روی میز میبین که بیاد گذشته ها ان کار را کرده است و نامه را در جیبش میگذارد.وقتی علی برمیگردد او هم تعجب میکند و فکر میکند ایلول او را سورپرایز کرده است…ایلول میگوید این فکر من نبوده…. علی شروع میکند به حرف زدن درباره غذاها و می‌رود که نوشیدنی بیاورد.او به اتاق دیگر رفته و‌به نازلی زنک میزند و با عصبانیت میگوید :«این چه کاری است کرده ای؟» نازلی میگوید برای تشکر از تو بود. علی میگوید اشتباه کرده ای.چطور بخودت اجازه دادی وارد خانه ام بشوی؟ نازلی که همان اطراف است میخواهد با هم حرف بزنند.علی تاکید میکند که به خانه اش نیاید.علی به بهانه خرید نوشابه بیرون میرود و نازلی را می‌بیند و با تندی میگوید :«همه چیز در گذشته مانده و تمام شده است. از من و از ما و زندگی ما فاصله بگیر.» علی میخواهد به خانه برگردد و سرراهش میخواهد برای ایلول دسته گل بخرد. ایلول موضوع را به ایپک خبر میدهد.او می‌گوید من که از اول بتو میگفتم آن زن دنبال علی است….. ایپک میخواهد با اسانسور برود اما باز استرس میگیرد.
ایلول از خانه بیرون میرود که در خیابان صدای مردی را میشنود که کمک میخواهد.او داخل خانه ای میشود و میبیند مردی از نردبان زمین افتاده و لوستر بزرگی روی سینه اش افتاده و زخمی شده است.ایلول می‌گوید من دکتر هستم و کمکت میکنم. مرد میگوید میخواستم برای زنم سورپرایز کنم و لوسترهای قرمز رنگ را که دوست داشت بزنم و فردا اسباب کشی کنیم. ناگهان مرد شیشه ای را که در گردنش فرورفته بود، بیرون میکشد وخونریزی شدیدی پیدا میکند.
ایلول سعی میکند با دستهایش محکم جلوی گردن او را بگیرد و مانع خونریزی بیشتر شود .
آلپ به علی زنگ میزند و‌ میگوید:« مجبور شدم شما را بجای پدرم معرفی کنم.» علی می‌گوید ولی او مرا میشناسد و در مدرسه مدیر ما بوده است.‌» آلپ این موضوع را به صمد میگوید و از او راه حل میخواهد.
ایلول سعی میکند به کمک آن مرد گوشی را از کیفش بردارد و به آمبولانس خبر بدهد.
علی دسته گل بزرگی را میخرد و فروشنده او را به خانه اش میرساند.
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا