خلاصه داستان قسمت ۵۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا + پخش آنلاین
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این مجموعه ترکیه ای باء نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال مورات سراچ اغلو می باشد. نخستین قسمت از این مجموعه در تاریخ ۱۳ سپتامبر ۲۰۱۸ از شبکه آ تی وی پخش شد.
قسمت ۵۲۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا
حشمت وقتی به خانه اش میرسه میگه واقعا این وهاب دیوونس! اون که خودشو معرفی کرد چرا دستگیرش نکردن! چاوش میگه حتما شکایتی ازش نشده بوده، کسی جدیش نگرفته بوده. حشمت میگه دیوونه بودنم یه علمی داره، تو این دنیا به درد میخوره. چاوش ازش میخوادتا آروم باشه که حشمت میگه من عصبی نیستم امروز انقدر حالم خوبه که هیچی نمیتونه حالمو بد کنه. چاوش میگه چرا آقا؟ حشمت میگه هاکان که مرده، عبدالقدیر که فراریه، میمونه فقط یه زلیخا که وقتی از رده خارجش کنم فقط من خان این چکوروا میشم اون موقع به زلیخا نشون میدم که دوره ی خانو خان بازی هنوز تموم نشده! بعد از چند دقیقه در خانه حشمت زده میشه که کمیسر و دادستان به اونجا میرن. حشمت میپرسه چیشده دادستان؟ اتفاقی افتاده؟ دادستان میگه ازت شکایت شده به جرم قتل بایرام چیلیک! حشمت میگه ای بابا دادستان با این شکایت ها هم خودتونو خسته میکنین هم منو! آخرشم میفهمین که اشتباه بوده. دادستان میگه خیلی هم خیالت راحت نباشه کسی که گزارشتو داده یکسری مدرکم داده! حشمت میگه من با بایرام هیچ ارتباطی ندارم! چاوش یواشکی بهش میگه مطمئنین چیزی تو خونه نیست؟ حشمت میگه اره بابا اسلحه هم که بتول دزدیده سپس با صدای بلند به چاوش میگه من دارم میرم تا وقتی برمی گردم گوشت درست کنین چاوش قبول میکنه.
کمیسر میاد و میگه اسلحه را پیدا کردم جناب دادستان، حشمت جا میخوره و میگه پاپوش درست کردن واسم جناب دادستان! دادستان بهش میگه مثل اینکه گوشتتو بعد از ۳۰ سال میتونی بخوری! و اونو با خودشون به دادستانی میبرن. بتول چای درست میکنه و به عبدالقدیر میگه جزء این چیزی تو خونه نداریم. عبدالقدیر میگه خوب میرم میگیرم سپس همان موقع تلفن اونجا زنگ میخوره که میبینه وهابه! عبدالقدیر میگه وهاب تویی؟ کجایی؟ چیکار میکنی؟ لو رفتی لب مرز؟ وهاب میگه نه داداش اون احمق اسم جعلی که واسم تو پاسپورت گذاشته بود تحت تعقیب بوده الانم اومدم گاراز خودمون دارم لامعجون می خورم. عبدالقدیر جا میخوره و میگه چی؟ اونجایی حواست باشه کسی نفهمه! وهاب میگه بفهمنم مشکلی نیست داداش. عبدالقدیر میگه منو پاریسی با کشتی میخوایم بریم فرانسه تو هم بیا اونجا. وهاب میگه من که تحت تعقیب نیستم چرا بیام اونجا؟ عبدالقدیر میگه یعنی چی؟ وهاب تعریف میکنه که وقتی به دادستانی رفته تا خودشو معرفی کنه بهش گفتن که تو اصلا تحت تعقیب نیستی! عبدالقدیر میگه خیلی خوب حالا که اونجایی مسئولیت کارهای اونجا با توعه. تمام چیزهارو بفروش و پولشو بفرست به فرانسه. بعد از قطع تماس عبدالقدیر حرص میخوره و میگه کدوم آدم عاقلی میره خودشو معرفی میکنه اخه؟! سپس میره تا ببینه بلیط کشتی برای فرانسه کی هست.
بعد از رفتن عبدالقدیر زلیخا و فکرت با دارودستهشان به اونجا میرسن. وقتی در خانه باز میشه بتول فکر میکنه عبدالقدیره که میگه چرا برگشتی عبدالقدیر که با زلیخا روبرو میشه. بتول حسابی شوکه شده و میگه زلیخا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ فکرت با مسخرگی میگه منم هستم! بهم برمیخوره فقط زلیخارو میبینی! بتول میگه چجوری منو پیدا کردی؟ فکرت میگه مامانت! بتول میگه امکان نداره مامانم من نمیفروشه! زلیخا میگه فکر کردی میتونی راحت بکشی و در بری؟ انقدر احمقی که خودت شماره تلفن دادی! بتول میگه خاله فسون؟ اون منو فروخته آره؟ سپس به زلیخا میگه همه اینا به خاطر تو اتفاق افتاد! سپس ازشون می خواد تا اونو ببخشن و بهشون میگه بزارین من برم دیگه جلو راهتون سبز نمیشن! دیگه منو نمیبینین اما اونا دست و دهنشو میبندن و فکرت به زلیخا میگه تو بقیه از اینجا برین من و چتین عبدالقدیر را گیر میاریم تو جاده می بینیمتون سپس زلیخا ازش میخواد تا مراقب خودش باشه. فکرت و چتین همانجا منتظر عبدالقدیر می مانند. وقتی او به خانه میرسه بتول را با خوشحالی صدا میزنه که با فکرت و چتین روبرو میشه. عبدالقدیر با تعجب میگه فکرت؟ تو اینجا؟ فکرت میگه فکر کردی میتونی در بری؟ و او را خودش پیش زلیخا و دیگر افراد می برد. اونجا فکرت به بتول و عبدالقدیر میگه دو راه دارین، یکی اینکه به سوریه برین و ما با مدارکی که داریم به ژاندارمری سوریه میسپاریم اونا شمارو میندازن تو زندان و تو مملکت قریب به سزای اعمالتون برسین میتونین مثل بچه خوب با ما برگردین ترکیه و اونجا برین زندان!
بتول با کمی فکر کردن میره تو ماشین که فکرت میگه بتول تصمیمشو گرفته تو چیکار میکنی عبدالقدیر؟ عبدالقدیر میگه مگه راه دیگه ای گذاشتی؟ فکرت میگه اره من که فرصت دادم فرار کنی؟! عبدالقدیر میگه فرار میکردم که شلیک کنی؟ اونجوری جگرت حال می اومد! ترجیح میدم برم تو زندان بپوسم! فکرت میگه آفرین قطعا شلیک می کردم اما به زندان هم بری اونجارو واست کابوس میکنم کاری می کنم که موقع خواب هم استرس داشته باشی و همه ی تلاشمو میکنم که اعدام بشی! لطفیه به شرمین میگه عزیزم این اتاقی که بهت داده بودم مخصوص کارکنان اینجاست! دیگه نمیتونی بمونی! شرمین میگه خوب کار می کنم۱ چیکار باید بکنم؟ شرمین از منشی میخواد تا لیست کارکنان لازم را بیاره اما با خواندن لیست میفهمه هیچ کدوم به درد شرمین نمیخوره جزء نظافت سطح شهر که شرمین ناچارا قبول میکنه. شرمین لباس شهرداری را میپوشه و تو بازار در حال جارو زدنه که اوستا طاهر و دوستانش جلوی مغازه نشستن که یکی میگه ببین! کی فکر میکرد یکی از یامان ها به این روز بیوفته؟! اوستا طاهر میگه همش به خاطر طمع و حرصشونه! تو اشپزخانه عمارت فادیک از ابراهیم میپرسه نظرت درباره جوریه چیه؟ ابراهیم میگه درباره ی چی؟ فادیک میگه ازدواج دیگه؟ خیلی کاریه دست پختش عالیه، ابراهیم میگه منصرف شدم. فادیک دلیلشو میپرسه که ابراهیم میگه چاقه! فادیک از جوریه تعریف میکنه تا نظرش عوض بشه که ابراهیم میگه درباره اش فکر می کنم….