خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۵ سریال ترکی حسرت زندگی
امینه دختر بزرگه نساء مدام به مادرش زنگ میزنه و حسابی نگرانش شده وقتی شب میاد خونه امینه بهش میگه کجایی؟ چرا جواب تلفنتو ندادی؟! نتونستم برم مدرسه از امتحانم جا موندم! سپس ازش میپرسه که چیشد خبری از بابا شد؟ او به دروغ میگه آره رسیده به روسیه گفتن خبر داریم ازش. بعد از چند دقیقه غمزه به دم در خانه آنها میره و میگه که نمیدونستم شما همسایه مادرم هستین راسیتش من تازه اومدم اینجا و چون خونه مادرم شلوغه نمیتونم برم پیششون و انگاری قرارداد شما تا یک ماه دیگه ست خواستم بهتون خبر بدم که، نساء منظورشو میفهمه و میگه خیالتون راحت کارهاشو میکنم و میره داخل. او سراغ کیف پول هایی میره که برادرش واسش وام گرفته بود اما میبینه خونه نیست هرچی میگرده پیداش نمیکنه که بهم میریزه و به امینه میگه کیف پولها کو؟ ندیدی؟ او میگه نه کدوم کیف؟ کدوم پول؟ سپس وقتی حال داغون مادرشو میبینه بهش میگه امکان داره بابا برده باشه؟ او به یه گوشه زل میزنه و گریه میکنه. تو خونه حاجی او درباره فرش ابریشمی حرف میزنه و میگه اینو صبح زود قبل از اینکه عمر بره سر قرار با دختره دم در خونه اش میفرستم تا بله رو بگه دیگه همه با دیدن فرش خوششون میاد.
عمر که راضی نیست بهم میریزه و با حواس پرتی بدون دستکش ماهی تابه رو برمیداره که دستش میسوزه و میره. همه متوجه اخلاق عجیب عمر شدن حاجی میگه خودم درستش میکنم. عمر رفته به داروخانه باند و پماد خریده که تو راه غمزه را میبینه و او براش پماد میزنه و دستشو میبنده. عمر میره پیش نساء و حالشو میپرسه و میگه از هاکان چخبر؟ زنگ زد؟ او وانمود میکنه که رسیده به روسیه ولی هنوز نتونسته زنگ بزنه و بهش میگه که خیالت راحت زود پولو پس میدم عمر میگه عجله ای نیست آبجی نساء میگه نه خواستم بگم که میدم بهت. موقع برگشت با غمزه روبرو میشه و تونا بهش دوچرخه شو نشون میده و میگه ببین آقا معلم مامانم واسم ۷ دنده خریده و به مامانش میگه فردا بریم پارک برای آقا معلم هم کرایه کنیم بهش یاد بدم؟ غمزه قبول میکنه و عمر هم میگه باشه. فردای آن روز عمر با پدرش رفته دسته گل خریده و میرن جلوی شیرینی فروشی اونجا منتظر پدر دختر هستن که میبینن تنها بدون دختر اومده. حاجی رشاد ازش میپرسه که پس دخترت کو؟ او میگه که انگاری دلش پیش کسی دیگه ایه عمر خوشحال میشه و آنها به خانه برمیگردن. تونا با گوشی مادرش به عمر زنگ میزنه تا ببینه کجاست غمزه میگه شاید نتونسته بیاد زنگ نزن قطعش کن! اما تونا فرار میکنه….