خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۵ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی می‌باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.

قسمت ۵ سریال ترکی ستاره شمالی
قسمت ۵ سریال ترکی ستاره شمالی

خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی

داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …

قسمت ۵ سریال ترکی ستاره شمالی

شرف آماده می‌شود و تفنگش را برمیدارد و با عده ای از اهالی به خانه یاشار میروند.او بی خبر از همه چیز خوابیده و با سروصدای شرف و مردم بیدار میشود و به تراس خانه میرود.حنیفه هم نمیداند چه شده است. شرف بلند میگوید :«خجالت نمی کشید که دختر مردم را میدزدید؟ دخترم‌را کجا قایم کرده اید؟ »یاشار اظهار بی اطلاعی میکند، ولی شرف باور نمی کند و میگوید :«اگر تا چند دقیقه دیگر اورا تحویل ندهید، همه را میکشم». و چند تیر هوایی میزند.
ناهیده میگوید که ما چرا باید اورا بدزدیم؟ پنیه در جواب میگوید:« این را باید از شوهرت صفر بپرسی که دختر ما را دزدیده و به همه اعلام کرده که بزودی عروسی میشود. شاید هم برای تو هوو میاورد» .ناهیده ناراحت به خانه اش برمیگردد و موضوع را از صفر جویا میشود.صفر میگوید :« انها همدیگر را دوست دارند و من با یک تیر ، دو نشان‌ زدم.هم‌ این دونفر را بهم رساندم و هم انتقام گرفتم و دخترشون را دزدیدم».

ناهیده برمیگردد و به اهالی میگوید که صفر او را نه برای خودش، بلکه برای برادرش ،بویراز ،دزدیده است. صفرهم آنجا میاید و به شرف میگوید که آدم در عروسی اسلحه نمی کشد.شرف در جواب میگوید:« تاریخ عروسی را نمیدانم اما تاریخ مرگ تو امروز است،» او تیری میزند و صفر روی زمین میافتد.
دو روز بعد ، پنبه برسرمزار شوهرش،صالح است و با اوحرف میزند و از تنهایی مینالد و حلقه اش را زیر خاک میکند و میگوید مرا حلال کن. در این موقع او کوزی را میبیند که سر خاک صالح آمده است.
ناهیده پای صفر را پانسمان میکند.
قمر و بویراز و‌ ییلدیز هم داخل می‌آیند تا به اوکمک کنند..پای صفر بخیه خورده ونمی تواند حرکت کند.بویراز می‌گوید که :«تو باعث شدی ما با هم خوشحال باشیم.» دکتر وارد اتاق میشود.ییلدیز میبیند که او دستش را بسته است.از او میپرسد که دستش را چرا بسته ؟ دکتر در جواب میگوید که:« چیزی نیست،مغازه آقا روحی اینطور شد.»دکتر به صفر میگوید که امروز میتوانید مرخص شوید.گلوله‌را دراوردیم و فقط باید پانسمان شود وعفونت نکند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا