خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام می‌باشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر می‌کنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.

قسمت ۶۰ سریال ترکی اتاق قرمز
قسمت ۶۰ سریال ترکی اتاق قرمز

خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی اتاق قرمز

خاله خانم به مرد که ظاهرا شوهر اوست التماس می کند که کاری با آنها نداشته باشد اما مرد پدر بونجوک را ناکار می کند و بعد چشمش به مادر بونجوک می افتد و با خنده می گوید: «پس زن تو هم اینه!» و به طرف او می رود و چاقو را روی گردنش می گذارد. دخترها به اتاق پناه می برند و مرد به مادرشان تجاوز می کند. بونجوک با به یاد آوردن خاطرات آن روز وحشتناک از خود بیخود می شود و پشت پرده های اتاق قرمز پنهان می شود و می گوید: «نمی دونم چقد اونجا موندیم. اما من دیگه خسته شدم. اونقدر خسته شدم که خورشید غروب کرد. سر و صداهای تو خونه خوابید. تاریک شد.» او با گریه می گوید: «خیلی تاریکه. منو از اینجا بیار بیرون!» دکتر با چشمان پر از اشک دستش را به طرف بونجوک دراز می کند و بونجوک بیرون می آید. بعد انگار که اصلا اینها را به یاد نیاورده و چیزی نگفته با آرامش می نشیند و می گوید می خواهد از دوستش حرف بزند چون دیگر درویش ها آنجا نیستند و خجالت نمی کشد. او از جان می گوید و به دکتر می گوید رابطه شان فقط دوستی ساده بوده و خواهش می کند فکر دیگری نکند. بونجوک هر روز موقع برگشتن از فروشگاه در پارک جان را می بیند و با هم صحبت می کنند. جان گاهی برای او گیتار می زند و می خواند و از او می خواهد نظرش را بگوید و بونجوک با ذوق بی حدی او را تماشا می کند. دکتر از او می پرسد جان چجور آدمی است و بونجوک می گوید: «خوشحال. از زندگیش، از کارش، از خودش. از همه شون خوشحال!» دکتر می پرسد صادق از دوستی آنها خبر داشته یا نه و بونجوک می گوید صادق این چیزها را درک نمی کند و اگر بفهمد دعوا راه می اندازد اما می گوید جان می دانست او شوهر دارد. بونجوک به یاد می آورد که جان به او گفته بود صادق خیلی خوش شانس است و بونجوک خجالت کشیده بود.

بعد بونجوک با ناراحتی می گوید به ترکیه آمده و دیگر نتوانسته جان را ببیند. او به یاد می آورد که جان وقتی فهمیده او می رود با چشمان پر از اشک بدرقه اش کرده است. ناگهان بونجوک متوجه درویش ها می شود که منتظر او ایستاده اند و آرام از دکتر می خواهد از چیزهایی که گفته چیزی به کسی نگوید و دکتر به او اطمینان می دهد.
بعد از رفتن بونجوک صادق وارد اتاق می شود. دکتر از او می پرسد: «از بونجوک قطع امید کردی؟» صادق می گوید: «اینجوری گفته؟ پس من دیوونه ام که کار و بارمو ول کردم اینجا افتادم دنبالش!» دکتر لبخند می زند و می گوید: «آفرین! پس این توجهت رو به همسرت نشون بده.» صادق با تعجب می گوید چطور باید این کار را کند؟ و دکتر می گوید: «با کارای خیلی ساده. مثلا ازش تشکر کن.» صادق بعد از بیرون آمدن از اتاق با لبخند به بونجوک نگاه می کند و می گوید: «بریم یه چیزی بخوریم؟» بونجوک با تعجب می گوید: «چی؟» صادق می گوید: «هر چی تو بخوای.» صادق دستش را دور بازوی بونجوک حلقه می کند و او را به یک کافه می برد. بونجوک دسری را که همیشه در خانه درست می کرد سفارش می دهد و صادق بعد از خوردنش می گوید چیزی که بونجوک درست می کند خوشمزه تر است. در تمام این مدت درویش ها کنار آنها نیستد.
دنیز ماجرای استعفای عایشه را برای پیرایه تعریف می کند و پیرایه با ناراحتی می گوید: «نکنه به خاطر ماست؟» دنیز می گوید فکر نمی کند موضوع این باشد و پیرایه می گوید: «البته چیزی هم بین ما نیست. مگه نه؟» دنیز با شنیدن این حرف خیلی ناراحت می شود و پیرایه اتاق را ترک می کند.

کومرو و شوهرش به سمت کلینیک می روند. کومرو راضی نیست و مقاومت می کند اما شوهرش می گوید: «مگه نمی بینی دخترت تو چه حالیه؟ به خاطر اون بیا.» کومرو با بی میلی با او همراه می شود. دکتر در اتاق متوجه این بی میلی می شود و از شوهر کومرو می خواهد ماجرا را تعریف کند و فخری ماجرای حمله کومرو به مرد توی رستوران را تعریف می کند و می گوید خیلی سراغ مرد را گرفته اما کسی او را نمی شناخته. فخری می گوید نگران دخترش است و می گوید: «کومرو زن آرومیه. اما بعد از اون اتفاق کومروی همیشگی رفته و یکی دیگه اومده.» فخری پیش از رفتن کنار زنش می نشیند و به آرامی می گوید: «حرفاتو به من نمیگی، اشکالی نداره ولی حداقل به خانم دکتر بگو.»
دکتر به کومرو می گوید: «می دونم به خواست خودت نیومدی. یه عصبانیت بزرگ درونت داری، اینو می بینم. از کاری که کردی خیلی تعجب کردم. هر کی هم اون مرد رو نشناسه تو می شناسیش. مطمئنم حرفای زیادی برای گفتن داری. دردا با گفتن کمتر میشن. » کومرو می گوید: «اگه بگم چی عوض میشه؟ من فقط یه کار باید کنم. باید اون کثافت رو از بین ببرم!»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا