خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی ضربان قلب + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض) را می توانید مطالعه کنید. ژانر این سریال عاشقانه و رمانتیک است، سریال ضربان قلب محصول سال ۲۰۱۷ به کارگردانی مشترک یوسف پیرهسان و آیتاچ چیچک در شبکه های ترکیه پخش شده و حال در سال ۲۰۲۱ روی آنتن شبکه ریور پخش می شود. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ Gökhan Alkan(علی)–Öykü Karayel(ایلول)–Ege Kökenli–Ali Burak Ceylan–Hakan Gerçek–Fatih Dönmez–Barış Aytaç–Burcu Türünz– Başar Doğusoy– Selahattin Paşalı.

قسمت ۶۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)
قسمت ۶۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

خلاصه داستان سریال ضربان قلب

خلاصه داستان سریال ترکی ضربان قلب درباره زندگی شخصیت ایلول است که به خاطر پدر و مادرش کودکی سختی را پشت سر گذاشته است و در دوران دبیرستان پدرش او را در خانه ی مادر بزرگش در شهر مارماریس ترک نموده و تنها گذاشته است رفتن او پیش مادر بزرگش ، برای او فرصتی هست که زندگی اش را از نو درست نماید وی همچنین به وسیله ی آشنایی با علی زندگی اش را از نو خواهد ساخت….

قسمت ۶۰ سریال ترکی ضربان قلب (نبض)

مراسم عزاداری ودات است.اغوز و علی زیر تابوت را گرفته اند و میبرند.ایپک و ایلول گریه میکنند.نسرین هم گریه و زاری میکند که شوهرم‌ را کشتند. آغوز پیشش رفته و میگوید :«در مراسم عزاداری بازی درنیار و نقش بازی نکن.» سلطان هم به مراسم آمده است.علی از نگاه های ایپک و ایلول معذب است.ایلول دست علی را میگیرد.نسرین مببیند و میگوید :«ودات بخاطر دشمنان تو مرد و‌ خودت هم نتوانستی نجاتش بدهی.» آنها یا یکدیگر بحث میکنند.
ایپک نیز نطرش این است که این بلایی که سرشان امده، تقصیر علی است. جیدا کنار سلطان ایستاده و آنها را نگاه میکند. ایلول به علی میگوید از اینکه خودت را مقصر بدانی،دست بردار. حرفهایی که در گذشته به من میزدی ،الان خودت انجام میدی. علی میگوید شایدم تو حق داشتی.کی میدونه؟ ما دکتر هستیم و میتوانیم راهمان را عوض کنیم یا ادامه بدهیم.من میخواهم به ادمهایی که بمن نیاز دارند، کمک کنم. کسانی که بخاطر مسایل مالی به ما دسترسی ندارند.
علی و ایلول می روند.نسرین گریه و زاری میکند.ایپک ناراحت است و آغوز مراقبش است. سلیم به سلطان میگوید که خبر نداشتم ‌که شما را اینحا با هم میبینم..تو و جیدا…سورپرایز شدم…..سلطان میگوید وقت نشده با هم صحبت کتیم….و‌ به طور ضمنی او را برای صرف غذا و‌ صحبت کردن دعوت میکند.
علی در ماشین نشسته و فکر میکند .او به زینب زنگ میزند و از او میخواهد همدیگر را ببینند و در مورد مساله ای حرف بزنند.
سلطان کنار قبر ضیا و‌ قبری است که اسم علی اصف رویش نوشته‌ شده است. او خطاب به قبر علی میگوید:« تو یک مرده هستی که بدون ایلول زندگی میکنی.» سپس به ماشین برمیگردد که انجا جیدا نشسته است.جیدا میپرسد به کی سرزدی که از من پنهان میکنی؟ سلطان می‌گوید داداشم…..برایش یک فاتحه خواندم. جیدا می‌گوید ولی بمن از داداشت چیزی نگفته بودی….سلطان قول میدهد که بعدا برایش تعریف میکند.
آنها حرکت میکنند و چند لحظه بعد یک ماشین دیگر دنبال آنها میرود که صمد و سلیم در آن هستند.صمد میپرسد که ما چرا آنها را تعقیب میکنیم؟ سلیم میگوید چون من آرامش ندارم و ناآرام…..اون قبر کی بود؟ علی پیش زینب میرود او را سوار میکند. و تصمیم خودش را به‌ او میگوید،که میخواهد در همان بیمارستان کوچک کار کند.
زینب میگوید مساله به این سادگی نیست و او شناختی از مردم این محله و خصوصیات آنها ندارد و‌ میگوید مشکلات اینجا از انچه فکر میکنید، بزرگتر هستند. وقتی آنها می‌خواهند برگردند، زنی با بچه در بغلش از انها کمک میخواهد و‌ میگوید چند نفر می‌خواهند شوهرش را بکشند. علی او را در ماشین میگذارد و با زینب آنجا میروند.چند نفر یک مردی را کتک زده اند و او زخمی شده است.انها او را متهم میکنند که قصد دست درازی به دختری را داشته است و او انکار میکند.
مردی مسن تر میخواهد جلوی آنها را بکیرد ولی انها به او می‌گویند : دایی تو دخالت نکن. علی آنجا رفته و خود را دکتر معرفی میکند و میگوید باید او را بیمارستان ببریم.به آمبولانس خبر دادیم.دای میگوید او را بیمارستان میبرند و بعد هم مجازاتش میکنند.مردی به اسم شرف مخالف است و با پسرش هالیت بیرون میروند و دوستان و‌ آشنایان خود را خبردار میکنند.
اسما و‌ایلول با هم هستند و نگران علی هستند. ایلول میگوید علی دیواری بین ما کشیده است. اسما میگوید بهش زنگ بزن.
گوشی علی در ماشین جا مانده است.اسما می‌گوید آن بیمار هنوز بیرون است و ممکن است باز کاری بکند.ایلول به کمیسر چتین‌ زنگ ‌میزند و دلشوره اش را برایش می‌گوید. علی در حال کمک به آن مرد، برهان است.امبولانس در راه است. هالیت و‌ شرف افرادشان را جمع میکنند و آنجا می روند.امبولانس میرسد و‌ آنها میخواهند او را ببرند…. زینب می‌گوید:« این محله امن نیست.تو این مردم را نمیشناسی.» علی می‌گوید:« کسی نمی تواند بیماری را که به کمک نیاز دارد،از من بگیرد.» علی و زینب هم سوار آمبولانس میشوند و آن مرد را هم داخل امبولانس می‌گذارند. علی خطاب به آن افراد میگوید که او وضع وخیمی دارد. باید بیمارستان برسانیم و بعدا جزایش را عدالت میدهد. آنها چماق دارند و به ماشین حمله میکنند. علی میگوید کاری نکنید که به پلیس زنگ بزنم….او در امبولانس را قفل میکند….
چتین به ایلول میگوید من رسیدگی میکنم. ایلول میپرسد از آن مرد خبری نشده؟ چتین میگوید: :«نزدیکتر شده ایم….و هرکس را که این بلا را سر علی اصف دراورده است،پیدایش میکنم و تا دستگیری او، پرونده را نمیبندم.»
۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا