خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۶۰ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
مورات به خانه غزل می رود و از او می خواهد تا با هم سر خاک مادرش بروند. غزل کمی دستپاچه می شود و می گوید: «من امروز کار دارم نمیشه فردا بریم؟ » مورات اصرار می کند که همین امروز بروند. غزل هم به ناچار قبول می کند و در قبرستان مزاری را که سنگ قبر ندارد را نشان او می دهد و می گوید که این مزار مادرشان است. مورات می پرسد: «چرا سنگ نداره؟ » غزل می گوید: «گفتم که به خاطر بدهی های مادر که دارم پرداخت میکنم پولی نداشتم تا سنگ قبر بخرم براش. » مورات سر مزار به تنهایی می نشیند و خاک آن را لمس می کند. کمی آن طرفتر غزل مشغول صحبت با کسی می شود و می گوید: «نمیدونم! حتما باور کرده که داره سر مزار دعا میخونه! » مورات انگار حرف های او را می شنود و از پشت به او نزدیک می شود. غزل خودش را نمی بازد و فورا می گوید که از بیمارستان با او تماس گرفته اند و باید سر شیفتش برسد.
حیات همه جای خانه را با یادداشت های کوچکش پر کرده. او با ناراحتی چمدانش را جمع کرده و خانه را ترک می کند که عظیمه با او تماس می گیرد و وقتی می فهمد حیات قصد جدا شدن از مورات را دارد با ناراحتی از او می خواهد به خانه آنها برود تا صحبت بکنند. حیات دلش نمی آید حرف او را زمین بزند و قبول می کند. او برای عظیمه توضیح می دهد که دیگر با مورات به آخر خط رسیده اند اما عظیمه میداند که مورات بیخیال او نمی شود و با اصرار از حیات می خواهد انجا در خانه آنها بماند. حیات هم به شرطی که کسی به خصوص مورات از این قضیه خبردار نشود قبول می کند. مورات وقتی به خانه می رسد و یادداشت های حیات را می بیند خنده اش می گیرد. اما کمی که می گذرد و می بیند واقعا از حیات خبری نشده نگرانش می شود. حشمت از تووال کمک می خواهد تا برای شخص خاصی در زندگی اش هدیه ی مناسبی بخرد. تووال هم با کمال میل قبول می کند.
دریا وقتی می فهمد حیات در خانه آنها خواهد ماند، با وجود این که نژاد به او هشدار می دهد تا در این موضوع دخالت نکند به امینه زنگ می زند و با تحقیر کردن او می گوید: «شوهرش دخترتون رو سه روزه گذاشته پشت در! بیاین پسش بگیرین! » امینه که این را متوجه می شود خیلی ناراحت و عصبانی می شود و این موضوع را به حشمت می گوید. حشمت هم غیرتی شده و همراه او به سمت خانه ی سارسلمازها به راه می افتند. عظیمه از دوروک به خاطر سیلی که به دریا زده معذرت خواهی می کند. دوروک لبخند می زند و با گفتن این که میداند مادرش هم بی تقصیر نبوده قبول می کند. بعد هم به اتاق حیات می رود و از او به خاطر بحث چند روز پیششان معذرت خواهی می کند و حیات هم قبول می کند. همان موقع حشمت از راه می رسد و با عصبانیت از حیات می خواهد که همراهش بیاید. کمی بعد مورات هم به انجا می آید و حشمت به سمتش حمله می کند. وقتی حیات اوضاع را بد می بیند جلو می رود و می گوید: «عظیمه خانم از ما خواست یه مدت اینجا زندگی کنیم که مورات قبول نکرد. منم به خاطر این که اگه بیام اینجا مورات هم میاد اومدم چند روزی اینجا بمونم. » حشمت آرام می شود و همراه امینه انجا را ترک می کند. بعد از رفتن آنها مورات با عصبانیت از حیات می خواهد به خانه خودشان برگردند. حیات قبول نمی کند و آنها بحث می کنند که عظیمه حالش بد می شود و غش می کند.
کمی بعد که عظیمه به هوش می آید مورات قبول می کند که به خاطر حال او آنجا بمانند. اما وقتی به اتاقشان برمی گردند مورات دوباره او به خاطر همه چیز مقصر می کند. حیات هم می گوید: «بسه دیگه. جدا شیم. همین فردا بریم و طلاق بگیریم. » مورات می گوید: «من این کارو نمیکنم. » حیات می گوید: «یعنی به نفرتت نسبت به من ادامه میدی؟ » مورات می گوید: «آره! » آنها مدتی به هم خیره می شوند و مورات می گوید :«حیات من این کارو نمیکنم چون هنوزم خیلی عاشق تو هستم… » حیات می گوید: «پس انقدر منو عذاب نده.. » مورات می گوید: «این دست من نیست!» حیات دوباره اخم می کند و مورات می گوید: «تو این خونه باید جوری وانمود کنیم که چیزی نشده! یادت نره! » سنجاق سینه ی زیبا و آبی رنگی از طرف حشمت همراه یادداشت کوچکی که نوشته: به اندازه ی چشمای تو قشنگ نیست… به دست عظیمه می رسد. او با دیدن این هدیه خیلی خوشحال می شود و لبخند می زند. آصلی به شرکت می آید و به حیات می گوید می توانند از طریق فیسبوک کمی در مورد غزل تحقیق کنند. او می فهمد که غزل هم مثل خودش پرستار است و دوست مشترکی هم به اسم هولیا با او دارد. آصلی به هولیا زنگ می زند تا کمی از غزل به او بگوید.