خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی اتاق قرمز + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی اتاق قرمز kirmiz oda را مطالعه کنید. این سریال محبوب ترکیه ای تاکنون در صدر لیست امتیاز بینندگان قرار گرفته است. سناریوی سریال ترکی اتاق قرمز kirmizi oda به سبک روانشناسی_درام میباشد. اسامی بازیگران اصلی این سریال عبارتنداز؛ Sezin Bozaci، meric aral، Burak Sevinc، Tulin Ozen، Binnur Kaya و… . بازیگران این سریال در هر قسمت تغییر میکنند، اما شخصیت روانشناس اصلی و همکاران مشغول در کلینیک در تمامی قسمتها ثابت هستند.
خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی اتاق قرمز
کومرو در خواب می بیند که یاووز بالای سر دخترش نشسته و او با دیدنش به طرفش حمله می کند.
دکتر عایشه پرونده های بیمارانش را مرتب می کند و برای ادامه درمان آنها را به دکتر دنیز تحویل می دهد. دنیز سعی می کند با عایشه صحبت کند و علت رفتنش را بفهمد اما عایشه چیزی نمی گوید و دنیز متوجه تغییر رفتار او با خودش می شود.
بونجوک آن روز با دو تا از درویش ها به کلینیک می آید. او در اتاق خانم دکتر ابراز ناراحتی می کند و می گوید درویش ها خسته شده اند و یکی از آنها رفته است و دو نفر دیگر هم با او سرسنگین شده اند و دیگر صحبتی نمی کنند. دکتر می گوید: «نکنه ماموریتشون تموم نشده؟» بونجوک می گوید: «من هنوز اینجام. منو به شوهرم نرسوندن. نمی تونن برن.» دکتر از بونجوک می پرسد هفته اش را چطور گذرانده و او می گوید اتفاقات زیادی افتاده اما چون درویش ها آنجا هستند نمی تواند چیزی بگوید. اما تا سرش را برمی گرداند می بیند آنها رفته اند و با خوشحالی می گوید یک روز مثل همیشه جلوی پنجره نشسته بوده که جان را می بیند که برای او دست تکان می دهد. بونجوک حاضر می شود تا به دیدنش برود اما خواهرش در خانه را قفل کرده و وقتی کنار پنجره برمی گردد دیگر جان را نمی بیند. وقتی خواهر بونجوک برمی گردد بونجوک قصد رفتن می کند اما خواهرش جلوی او را می گیرد ولی بونجوک به زور بیرون می رود و خواهرش تا خیابان دنبالش می کند.
بونجوک هر چه اطراف را نگاه می کند جان را نمی بیند و به زور خواهرش به خانه برمی گردد.
بونجوک دوباره از جان و خاطراتشان حرف می زند و تعریف می کند که از چه چیزهایی حرف می زدند. او می گوید یک روز در پارک جان به او گفته برای خوردن یک قهوه به کافه بروند و بونجوک با ذوق قبول کرده است. بونجوک می گوید در هفت سالی که در هلند زندگی کرده اولین باری بوده که برای خوردن چیزی بیرون رفته است. آنها گرم صحبت می شوند و جان از او می پرسد چه چیزهایی را دوست دارد. بونجوک می گوید: «جا خوردم. تا اون موقع به این فکر نکرده بودم کسی هم ازم نپرسیده بود.» او به جان می گوید درخت ها را خیلی دوست دارد و با ذوق و شوق در مورد آنها حرف می زند و جان هم با علاقه گوش می دهد. بونجوک می گوید: «یکی در مورد من سوال می پرسید و کنجکاو بود بدونه چطوری ام. احساس کردم منم آدمم.»
بونجوک به یاد می آورد که جان به او گفته بود از وقتی او را دیده انگار که فرشته الهامش شده و مثل یک رویاست که اگر دستش را به طرفش دراز کند از بین می رود. جان دستش را به طرف موهای بونجوک برده بود و بونجوک با عجله کافه را ترک کرده بود. بونجوک فورا دچار عذاب وجدان می شود وبه دکتر می گوید: « آخه چرا این کارو کردم؟ ولی فقط همین بود. حتی دستم به دستش نخورد. من که نگفتم بیا. خودش پا شده از هلند اومده استانبول.» دکتر سعی می کند بونجوک را آرام کند و می گوید نباید خودش را سرزنش کند. بونجوک می گوید از روزی که جان را دیده کنار پنجره می نشیند و می گوید شاید خیال کرده که جان را دیده است. او با کلافگی می گوید: «هزار بار به خواهرم گفتم درو قفل نکن. اصلا من پشت در بسته خفه میشم. نمی تونم تحمل کنم.» بونجوک دوباره به گذشته می رود و می گوید: «منو از اینجا بیار بیرون. می ترسم.» او خودش و خواهرش را می بیند که در اتاق تاریک همدیگر را بغل کرده اند. دکتر می پرسد: «کی تو رو نمیاره بیرون؟» بونجوک می گوید: «کنعان. خاطرخواه خاله خانوم!»