خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .
قسمت ۶۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
آصلی بعد از شنیدن حرف های هولیا با نگرانی به حیات و ایپک که تازه از راه رسیده می گوید: «هولیا گفت اگه شوهر و دوست پسر دارین باید از غزل دورش کنید وگرنه بعدا خیلی گریه میکنید! » همان موقع غزل وارد شرکت می شود و حیات با دیدن او قصد حمله به او را می کند که دخترها به زور مانعش می شوند. حیات با این حال به سمت غزل می رود و در حالی که نفرت از چشمانش میبارد از او می خواهد کمی با انها بشیند. غزل هم به ناچار قبول می کند. عظیمه مشغول نگاه کردن به سنجاق سینه اش است که دریا لبخند موذیانه ای می زند و به سمتش می رود. عظیمه سنجاق را پنهان می کند و دریا به او می گوید: «چرا انقدر میترسین؟! » و دستش را به سمت جعبه دراز می کند عظیمه از این همه پررویی او تعجب می کند و دریا می خندد و می گوید: «من میدونم شما میخواین با اوردن حیات و مورات تو این خونه اونارو موندگار کنین تا من پسرمو بردارمو برم! اما من تا آخرش از حق پسرم نمیگذرم! »
حیات و ایپک و آصلی هر سه نفر همزمان غزل را دوره می کنند و پشت سر هم از او می پرسند که با مورات یا دوروک چه ارتباطی دارد. بالاخره غزل به حرف می آید و می گوید که او خواهر مورات است و همه چیز را تعریف می کند. حیات وقتی این را می شنود ناراحت و متاثر می شود و تازه دلیل رفتارهای مورات را می فهمد… او وقتی به شرکت می رود با ناراحتی وارد اتاق مورات شده و بدون حرفی در آغوشش می گیرد. مورات تعجب می کند و دلیلش را می پرسد. حیات می گوید: «واسه بغل کردن تو دلیل نمیخوام… »
وقتی شب در خانه سارسلمازها همه دور هم جمع شده اند، عظیمه به خاطر این که اعضای خانواده اش دور هم هستند خدا را شکر می کند. دریا پوزخندی می زند و به سنجاق سینه او اشاره می کند و می گوید: «سنجاق سینه تون چقدر بهتون میاد! همرنگ چشماتونه! » عظیمه عصبانی می شود اما حرفی نمیزند. دریا رو به حیات کرده و می گوید: «میبینی حیات جون هرچی هست از قدیماست! این هدیه آقا حشمت به عظمیه خانمه! » همه از این حرف او جا می خورند و عظیمه خجالت می کشد. دریا حتی یادداشت را هم بیرون می کشد و ان را با صدای بلند می خواند. مورات رو به مادربزرگش کرده و می پرسد: «این حقیقت داره؟!» عظیمه فقط سکوت می کند و نژاد با عصبانیت از جایش بلند شده و آنجا را ترک می کند. وقتی حیات قیافه ی ناراحت عظیمه را می بیند از مورات می خواهد که بیخیال این موضوع بشود اما مورات با تندخویی به او می گوید: «به تو ربطی نداره! من دارم از مادربزرگم حساب پس میگیرم! » حیات هم با ناراحتی جمع را ترک می کند. دریا می گوید: «میبینی دوروک هرکاریم کنی حقیقت ها برملا میشه! » مورات با عصبانیت و تهدید به او می گوید: «دعا کن مادر برادرمی وگرنه حسابتو میرسیدم! » و انجا را ترک می کند. دوروک هم با عصبانیت به مادرش می گوید: «هرکاری هم کنم و هرچی بگم باز کار خودتو میکنی! » و به حالت قهر میز را ترک می کند.
مورات به اتاقشان می رود و از حیات معذرت خواهی می کند. حیات خیلی از دست او دلخور است اما مورات ناگهانی او را می بوسد و می گوید: «من دلم خیلی برای حیات تنگ شده… » حیات از این بابت خیلی خوشحال می شود. غزل به شرکت می رود و از مورات تقاضای پول زیادی را می کند تا بدهی های مادرشان را بدهد. همان موقع تانر وکیل مورات زنگ میزند و به مورات می گوید طبق تحقیقی که کرده غزل خواهر او نیست! مورات با شنیدن این خبر گوشی را قطع می کند و به غزل می گوید: «پولی که میخوای رو بهت میدم اما راستش رو بهم بگو! » غزل دستپاچه می شود اما فورا گارد می گیرد و می گوید: «فقط چون ازت پول خواستم اینو بهم میگی؟ اشتباه کردم! » و آنجا را ترک می کند. در راهرو او به حیات برمی خورد و ناگهان زیر گریه می زند و با مظلومیت برای حیات تعریف می کند که به خاطر بدهی های مادرش و تهدید به مرگ شدنش نمی تواند در این شهر زندگی کند اما مورات باورش نکرده. حیات با دلسوزی قول می دهد که کمکش کند.
عظیمه با حشمت قرار می گذارد و سنجاق سینه را به او برمیگرداند و می گوید: «این چیزا تو سن ما اصلا درست نیست.. » حشمت عصبانی می شود و می گوید: «درست مثل قدیم… باشه بذار این اخرین دیدارمون باشه اما نامه هامو برگردون. » عظیمه با تعجب می پرسد: «چه نامه ای؟ » حشمت می گوید: «هرروز از سربازی واست نامه میفرستادم دریغ از این که به یکیش جواب بدی. » عظیمه چشمانش پر از اشک می شود و می گوید که هیچ وقت به دستش هیچ نامه ای نرسیده بوده… حیات به اتاق مورات می رود تا از او پول قرض بگیرد. مورات به او می گوید از آنجایی که خودش سهامدار شرکت است از حسابدار می تواند این پول را بخواهد اما شرط هایی دارد! مورات که رفتارش تغییر کرده دستان حیات را می گیرد و می گوید: «شرطش اینه از این به بعد تو خونه خودمون برام غذام درست میکنی… » حیات متعجب و خوشحال می شود. مورات به او می گوید که شب همه چیز را برایش تعریف خواهد کرد تا دیگر بینشان کدورتی نماند. او موقع رفتن هم حیات را سفت در آغوش می گیرد…