خلاصه داستان قسمت ۶۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۶۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۶۳ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

تووال حیات را با امره آشنا می کند تا در شوی زمستانی با هم حضور داشته باشند. حیات وقتی می فهمد او طرف قرارداد است سعی می کند با او خوب برخورد بکند اما امره شروع به لاس زدن می کند و در مورد زیبایی و چال گونه ی او شعر می گوید! مورات این صحنه را می بیند و با عصبانیت حیات را گوشه ای می کشد و می گوید که دیگر حق شرکت در پروژه زمستانی را ندارد. حیات به او اعتراض می کند اما مورات از حرفش برنمی گردد. شب حیات همچنان سر این موضوع در خانه با مورات بحث می کند. مورات به او می گوید: «من شوهرتم و تو باید به حرفم گوش بدی! » حیات می گوید: «آره اما فقط تو کاغذ زنتم! » مورات کمی خودش را به حیات نزدیک می کند و سعی می کند لباس او را دربیاورد و می گوید: «میتونیم در مورد این موضوع صحبت کنیم! » حیات او را پس می زند و می گوید: «ولم کن! » مورات هم با بیخیالی آماده میشود تا به جشن شرکت برود.

حشمت همراه آصلی دور میز نشسته اند و مغشول نوشیدن مشروب می شوند. هردو در مورد عشق صحبت می کنند و بعد حشمت زیر آواز می زند. آصلی گریه اش می گیرد و بعد می گوید: «من ازت یه سوالی دارم بابابزرگ. من نمیتونم به اون سیبی که میخوام برسم! » حشمت منظور او را می فهمد و می گوید: «نباید تو این حال از سیب فاصله بگیری، برو سمتش و بچینش! » او آصلی را تشویق می کند تا عشقش را اعتراف بکند و با این که فادیک مانع او می شود تا نصفه شب و با این حال جایی نرود اما آصلی اماده می شود و به سمت خانه دوروک به راه می افتد. ایپک و کرم زیر باران هستند. ایپک از کرم می خواهد تا آرزویی بکند تا اولین خاطره زیر باران ماندنشان به یاد ماندنی بشود. هردو در دلشان آرزویی می کنند. ایپک می گوید: «تورو آرزو کردم.. » کرم هم لبخند می زند و می گوید: «منم آرزو کردم تو به آرزوت برسی. » ایپک لبخند می زند و می گوید: «من خیلی دوستت دارم. » کرم انقدر خوشحال می شود که در آغوشش می گیرد و بعد می گوید: «ایپک بیا ازدواج کنیم. » ایپک خشکش می زند و بعد او هم بله را با صدای بلند می گوید.

حیات آماده می شود و وقتی به شرکت می رسد، همانجا با امره روبرو می شود. امره دوباره از دیدن او هیجان زده می شود و همراهی اش می کند و وقتی بین جمعیت می روند، دستش را پشت کمر حیات می گذارد. مورات از دیدن این صحنه عصبانی می شود و گر می گیرد! از طرفی تووال به امره با عصبانیت می گوید که بهتر است از حیات فاصله بگیرد چون مورات شوهر حیات است! امره از این که حیات متاهل است جا می خورد.

مورات با بدخلقی از حیات در مورد این که چطور با امره وارد جشن شده می پرسد و غر می زند. حیات دیگر به سوالات او جوابی نمی دهد تا این که یکی از دختران جشن که از اول چشمش روی مورات بود به سمتش می رود و میان او و حیات قرار می گیرد و به مورات لبخند می زند. حیات از گستاخی او عصبانی می شود و می گوید: «داری چیکار میکنی؟! » دختر می گوید: «چی میگی؟! مگه ارث باباته؟! » حیات می گوید: «اره اینم مدرکشه! » و حلقه ی توی دستش را نشان می دهد. دختر باز به او پوزخند می زند که حیات به سمتش حمله می کند اما مورات جلویش را می گیرد و می پرسد: «پس کسایی که پررویی میکنن رو باید بزنی؟ » حیات تایید می کند و مورات به سمت امره می رود و مشت محکمی به صورت او می زند! حیات خجالت زده می شود و مورات او را برمیدارد و می برد. حیات می گوید: «متوجه هستی جلوی همه رسوا شدیم؟! » مورات می گوید: «واسم مهم نیست! میدونی مشکل کجاست؟! مشکل از چال گونه های تو شروع شده! از این به بعد فقط واسه من بخند! » حیات با عصبانیت می گوید: «میخوای اجازه نفس کشیدنمم تو بدی؟! » مورات از غر زدن های او خسته می شود و به سمت خانه به راه می افتد.

آصلی جلوی خانه سارسلمازها ایستاده و اسم دوروک را فریاد می زند. دوروک از پشت سر به او نزدیک می شود و اصلی وقتی به سمتش برمی گردد فکر می کند در خیالاتش او را می بیند. دوروک لبخند می زند و می گوید: «اصلی جون من واقعا اینجام! » آصلی متوجه این موضوع که می شود غش می کند و دوروک او را در آغوش می گیرد و به اتاقش می برد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا