خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۶۴ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۶۴ سریال ترکی حسرت زندگی
وجدان همان زنی که به عمر کمک کرد میبرتش تو خونه خودش. او که طاهرو میشناخت بهش زنگ میزنه و میگه برادرت عمر خونه منه بیاین اینجا دنبالش طاهر عصبی میشه و میگه اون اونجا چیکار داشته چرا رفته تو خونه اون زنه و کلاه میزارو رو سرش و با شالی صورتشو میپوشونه که کسی اونو نشناسه که حرف تو محله نپیچه که عمر رفته خونه اون زنه. از طرفی کامیل صاحب کار هاکان و نساء با اون زن در ارتباطه و بهش زنگ میزنه و میگه دارم میام اونجا پیشت وجدان که نمیدونه چیکار کنه و نمیخواد عمرو اونجا ببینه خودشو میزنه به مریضی و میره دم درو و به کامیل میگه من خیلی حالم بده بیای مریض میشی و شروع میکنه به سرفه کردن که کامیل میگه باشه برو استراحت کن و میره. بعد از رفتن اونا طاهر به دم در خانه وجدان میره که او با دیدنش سلام میکنه طاهر با دیدنش شوکه میشه و میگه تو؟
عمر تو خونه تو چیکار میکنه؟ و میره داخل و باهاش دعوا میکنه و میگه چخبره اینجا؟ که میبینه عمر رو کاناپه خوابیده و میره پیشش و میگه این چرا اینجوریه؟ کی کتکش زده؟ و از بوی الکی میفهمه که او مسته و میزنه تو سرش و میگه خاک تو سرم این مشروب خورده! و اون زنو مقصر میدونه و میگه تو بهش دادی بخوره؟ وجدان میگه خدا لعنتت کنه این آدم به این گندگی خودش اراده نداره بخوره که من به زور بهش دادم؟ و باهم دعوا میکنن و از گذشته میگن که وجدان میگه اون موقع هم پدرت بهم از این حرفا میزد که آهنگ میخونه در شأن تو نیست فلانه بیسانه فقط واسه چی؟ چون آهنگ میخوندم تو هم اینجوری. طاهر بعد از کمی بحث کردن طاهر اونو بلند میکنه میزاره رو دوشش و میبرتش خونه خودش. سپس به پدرش زنگ میزنه و میگه بابا عمر اومد اینجا بعد از رفتن شما رنگ زد بهم گفت میاد اینجا حاجی میگه خوب خداروشکر الان میاد خونه؟
طاهر میگه نه اینجا یکم کار هست انجام میدیم همینجا میمونه دیگه که حاجی قبول میکنه و قطع میکنه تلفنو. فردای آن روز وقتی عمر از خواب بیدار میشه طاهر باهاش دعوا میکنه و میگه میفهمی چی سر خودت آوردی و با ما داری چیکار میکنی؟ اصلا به فکر آبرو ما نیستی؟ میدونی خونه الان خالیه؟ میدونی خونه رو از دست دادیم؟ بعد تو میری مست میکنی؟ من باید شبا از خونه این و اون جمعت کنم؟ میدونی دیشب خونه کی بودی؟ وجدان! همون زنی که تاره اومده محل همه پشت سرش حرف میزنن! عمر با ناراحتی میگه نمیتونم طاهر میگه چیو نمیتونی؟ او میگه نمیتونم فراموش کنم که او عوضی با خودش بردتش! و گریه میکنه. همگی رفتن به خونه حاجی که تو خانه خالیش نشسته و داره غصه میخوره، آنها میرن کنارش میشینن و دلداریش میدن….