خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی قیام عثمان + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی قیام عثمان را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. کارگردانی این سریال برعهده متین گونای و نویسندگان آن مهمت بوزداغ، آتیلا انگین، آسلی زینب پکر بوزداغ و اوزان بودور می باشند. ژانر این سریال ترکیه ای تاریخی ، بیوگرافی ، اکشن ، عاشقانه می باشد که در سکانس هایی هم اتفاقات طنز چاشنی فیلم نامه شده است. اسامی بازیگران این سریال عبارتنداز؛ بوراک اوزچیویت، نورالدین سونمز، راگیپ ساواش، ساروهان هونل، اسماعیل حقی، طغرل چتینر ، عایشه گل گونای، آلما ترزیک، امره باسالاک، عبدل سوسلر، ارن حاجی صالح ‌اغلو، اوزگه تورر، بوسه ارسلان، آسلیهان کارالار، اوور اسلان، آچلیا اوزجان، امل دده، ییت اوچان، علی سینان دمیر، شوکت چاپکون‌اغلو، آیشن گورلر، یاشار آیدن‌اغلو، ارن ووردم، جونیت آرکین… .

قسمت ۶ سریال ترکی قیام عثمان
قسمت ۶ سریال ترکی قیام عثمان

خلاصه داستان قسمت ۶ سریال ترکی قیام عثمان

در چادر دوندر بیگ،بامسی بیگ توضیح می دهد که قبل از ورود آنها به تالار کوملجا عثمان خود را در لباس سرباز به او نشان داده بود و به او گفته بود که نقشه ای دارد.برای همین او در تالار عثمان را تسلیم کرد و در واقع اگر عثمان نبود آنها نجات پیدا نمیکردند.
دوندر بیگ خطاب به حاضران می گوید که باید هر چه سریعتر عثمان را پیدا کنند و دادگاه را برگذار کنند واگرنه پای دولت سلجوقی و بیزانس به این قضیه باز می شود.در همین زمان یکی از جنگجویان عثمان خبر بیرون آمدن او از قلعه را می رساند و می رود.
استاد یاتیس وارد قلعه کوملوجا میشود و با خرسندی می گوید که تکفور، دوست دار ترک، مایه سرافکندگی آنها بود.حالا قلعه حصار خوبی برای مسیحیان است.استاد یاتیس به اتاق صوفیا می رود.صوفیا با عجله همراه هلن به اتاق خود به خدمت استادش می رود.صوفیا جلوی استاد یاتیس زانو زده و بابت اینکه نتوانسته از راز مراقبت کند،معذرت میخواهد و خنجری به دست او می دهد و میخواهد تقاص اشتباهش را به دست استاد پس بدهد.اما یاتیس می گوید که برای گرفتن جان او نیامده بلکه میخواهد امانت های مقدس را پس بگیرد.

او می گوید:《به داخل ما نفوذ کردن صوفیا،در صومعه مارگارت یه جاسوس هست.باید پیداش کنیم》
فرمانده کالونوز که فکر میکرده صوفیا واقعا عاشق او است او را تعقیب کرده و ناگهان از در اتاق وارد میشود و از او توضیح میخواهد.ولی میبیند که صمیمیترین دستیارش آندریاس نیز آنجا حضور دارد.او به سربازان دستور می دهد که آنها را دستگیر کنند ولی سربازان به روی او شمشیر می کشند و از او می خواهند که شمشیرش را بیاندازد.
غذای عثمان را برایش میبرند او از کاسه سوپ آهن را بیرون می اورد و دست هایش را باز می کند. سپس کاسه سوپ را روی نگهبانی که در راهرو قدم میزند میریزد.نگهبان عصبانی شده و در زندان را باز می کند و به داخل می رود.عثمان که دستانش باز است با او مبارزه می کند.و او را می کشد، سپس از زندان بیرون می رود.شکارچی تئوکریس بیرون از زندان منتظر عثمان است و به تعقیب او می پردازد‌.

عثمان و همراهانش بیرون از قلعه در حال خوردن غذا هستند.عثمان می گوید که تمام گره ها به دست راهبه باز میشود و باید به کلیسا بروند.ناگهان تیری به درخت برخورد می کند.همگی برمی خیزند.ناگهان عثمان با خوشحالی و تعجب می گوید:《جنگجو کلور،می دونم همیشه یاورمی و هر وقت که بگیم با مرگ رو در رو هستیم پیدات میشه》
تئوکریس و افرادش میان درختان بدون ایجاد هیچ صدایی راه می روند.تئوکریس به افرادش سفارش می کند که همگی ساکت باشند که رد عثمان را گرفته است.
ناگهان عثمان و همرزمانش آنهارا غافلگیر کرده و به آنها حمله می کنند.عثمان تئوکریس را تهدید می کند که چشمش را در می آورد، تا بگوید که به دستور چه کسی دنبال عثمان بوده است.تئوکریس اعتراف می کند که به دستور صوفیا آنها را دنبال می کرده است.عثمان جان او را می بخشد و او را به یکی از همرزمانش می دهد تا مدتی او را مخفی کند.جنگجویانش از او می پرسند که چرا صوفیا باید دنبال او شکارچی بفرستد؟

عثمان می گوید:《همه چیز به اون راهبه ها ربط داره،نمیدونم اونها باهاش چیکار کردن ولی فکر میکنه به من ارتباط داره،واسه همینه که مزدورانش رو فرستاده دنبالم که از زندان تا حالا تعقیبم کنن‌‌》
عثمان و همرزمانش در راه کلیسا هستند که چند نفر سرراه آنها تیر پرتاب می کنند.عثمان فریاد می زند که دوست هستند یا دشمن.مردی از میان آن ها می گوید:《 برای ظالم دشمن و برای مظلوم یاوریم فرزند》
ناگهان راهبه ای که عثمان به دنبال اوست، در لباس ترک ها سوار اسب ظاهر میشود و از او میخواهد برای دانستن جواب سوالاتش همراه او به تنهایی بیاید و جنگجویانش همراه درویش اکچپا فردی که با او صحبت کرده بود همانجا بمانند.عثمان می پذیرد.
مریم او را به مغازه ای می برد و اتاق مخفی به او نشان می دهد و می گوید که حقیقت در آن اتاق است.

عثمان در اتاق مردی را میبیند و از او نامش را میپرسد.مرد میگوید:《نام ایمان رو به گوشم زمزمه کردن،اما اهالی من رو به اسم اده بالی میشناسن》
عثمان شگفت زده می گوید:《اده بالی دوست پدرم؟روشنی بخش راه حقیقت؟》
شیخ سر تکان می دهد.او از شیخ نام دختری که نجاتش داده را میپرسد.اده بالی می گوید او دخترش بالا خاتون سردسته دختران است و دختری که همراهش دیده دوست او غنچه است.
اده بالی از او می پرسد که می خواهد در قیام مقدس آنها همراهشان باشد؟عثمان جواب مثبت می دهد ولی می گوید در ازای آن می خواهد که تمام رازها را بداند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا