خلاصه داستان قسمت ۷۰ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۰ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه را مطالعه می فرمایید. با ما همراه باشید. فصل پنجم این سریال پر طرفدار از شبکه جم سریز در ساعت ۱۱ و از شبکه جم تی‌وی روز های شنبه، دوشنبه و چهارشنبه ساعت ۸ شب پخش می شود. «سیب ممنوعه» مجموعه‌ای عاشقانه – درام است که نمایش بی نظیری از تمایلات، احساسات و دروغ‌ها را دارد. سریال ترکی سیب ممنوعه با بازی بازیگران مطرح ترکیه ای  چون ادا اجه ، شوال سام ، طلعت بولوت ، نسرین جواد زاده و… این روزها از شبکه جم سریز و جم تی وی در حال پخش است.

قسمت ۷۰ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه
قسمت ۷۰ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه

قسمت ۷۰ از فصل پنجم سریال ترکی سیب ممنوعه

فیدو دوباره به اندر زنگ میزنه و او را برای صرف ناهار به کشتیش دعوت میکنه. اندر هم از خدا خواسته قبول میکنه.‏ فیدو در کشتی بعد از کمی صحبت کردن باهاش، گردنبند خیلی زیبایی تو گردن اندر میندازه اندر حسابی خوشش میاد و ازش تشکر میکنه. بعد از رفتن اندر فیدو با یه مردی صحبت میکنه و بهش میگه اندر حسابی از من خوشش اومده و دست رد به سینه من واسه ازدواج نمیزنه اون مرد بهش میگه فقط امیدوارم متوجه نشه که اون گردنبند قلابیه و اصل نیست فیدو بهش میگه اونقدر تو چشمش بزرگ شدم که به این چیزا اصلاً فکر نمیکنه! نورگل به چاتای زنگ میزنه و میگه شما کی تشریف میارین خونه؟ می خوام ببینم اگه نمیرسین نن برم هالیت جان را از مهدکودک بردارم! چاتای بهش میگه امروز من دیر میام خونه جلسه دارم تو شرکت اگه مامانش اجازه میده برین تحویل بگیرین و مراقبش باشین، نورگل هم قبول میکنه اما او از فرصت استفاده کرده و بعد از گرفتن هالیت جان به دوستش زنگ میزنه تا به اونجا بیاد تا با هم دیگه حسابی خوش بگذرونن.

نورگل لباس هاشو عوض کرد و به سر و وضعش رسید و حسابی خوراکی روی میز گذاشت و موزیک تو خونه پخش کرد و حسابی با دوستش در حال خوشگذرانی هستن و اصلا هم به هالیت جان و گریه هایش اعتنایی نمی کنند! اندر به دم در خانه چاتای میره و با دیدن نورگل ازش میپرسه که شما کی هستید؟ نورگل میگه من اینجا کار می کنم شما کی هستین؟ اندر میگه من با جانر کار دارم اینجاست یا نه؟ او میگه نه اینجا نیستن شب میان اندر با زور وارد خانه میشه و میگه تا زمانی که بیاد من خونه منتظرش میمونم. وقتی به داخل خانه میره و وضعیت را میبینه میگه آهان الان فهمیدم که چرا نمی خواستی من وارد خونه بشم و وقتی گریه های هالیت جان را میبینه میگه هالیت جان هم اینجاست؟ اصلا باورم نمیشه که همچین آدمی باشی نورگل هالیت جان را سریع بغل میکند تا اونو آرام کنه و نمیدونه باید وضع را چه جوری باید جمع کنه اندر هالیت جان را ازش میگیره و بهش میگی این آخرین روز کاری توئه و از اونجا میره. تو مسیر رفتن به خونه ییلدیز به خودش میگه اصلا دوس دارم بهت کمک کنم اما مجبورم چون منم یه مادرم.

وقتی پیش ییلدیز میره هالیت جان را بهش میده و ماجرا را برایش تعریف می کند او عصبانی میشه و اسما مادرش میگه اون دختر که دختر خیلی خوبی بود! چی شد یهو؟ اندر میگه نمیدونم. ییلدیز با عصبانیت به سمت خانه چاتای میره بعد تو راه به چاتای زنگ میزنه تا سریعا آنجا بیاد و ماجرا را برایش تعریف می کند. نورگل توی این زمان لباس هایش را عوض کرده و خوراکی های روی میز را جمع کرد و به جاش کتاب داستان گذاشته سپس شروع میکنه به گریه کردن. ییلدیز با دیدن آن میگه یه بلایی سرت میارم که خودت از کرده‌ات پشیمون بشی اما نورگل زیر بار حرف هایی که میزنه نمیره و با گریه میگه به خدا اینجوری که میگین نیست من داشتم برای هالیت جان کتاب میخوندم اندر خانم اومد و بچه را به زور از من گرفت و برد سپس قسم میخوره و میگه به خدا داره دست و پام میلرزه. چاتای از راه می رسه و ماجرا رو میپرسه ییلدیز تعریف میکنه اما با گریه کردن همه رو تکذیب میکنه. چاتای از نورگل میخواد تا آنها را تنها بزاره. چاتای به ییلدیز میگه اما اینجا اونجوری که اندر میگفت نیست که؟ ییلدیز میگه آره ولی اندر واسه چی باید دروغ بگه؟

چاتای میگه داریم درباره اندر صحبت میکنیما! حتما ازت چیزی میخواد و با این کار میخواسته در حقت خوبی کرده باشه تا خواسته اش را ازت طلب کنه. ییلدیز میگه متاسفانه دور از ذهن هم نیست همچین کارهایی از اندر برمیاد سپس چاتای میگه خوب حالا ما باید چه جوری بفهمیم که نورگل راست میگه یا اندر؟ ییلدیز یواشکی بهش میگه توی خونه دوربین کار بزار تا ببینیم که ماجرا از چه قراره چاتای قبول میکنه. جانر وقتی به خانه میره اندر بهش میگه تو کجا بودی؟ چرا مثل بچه ها قهر می کنی و میری؟ جانر بهش میگه آبجی تو اصلاً به خواسته های من توجه نمی کنی چرا وقتی میگم از غمزه خوشم میاد دوسش دارم اصلاً واست مهم نیست؟ و به غمزه توهین می کنی؟ اندر میگه من چیزی که دارم میبینم و بهت میگم اما تو احمق بازی درمیاری غمزه اصلا آدمی نیست که بخواد به ازدواج فکر کنه! جانر میگه آخه چرا ازدواج؟ منو غمزه فقط دو روز با همدیگه آشنا شدیم چرا باید به ازدواج فکر کنیم؟ اندر میگه آخ برادر ساده و ابله و خنگ من.

مشکل اینجاست که ما دخترا اگه پای دوست داشتن این وسط باشه به ازدواج فکر می کنیم حتی اگه یک ساعت از رابطه گذشته باشه مشکل اینجاست که غمزه اصلا به ازدواج علاقه نداره و این یعنی اینکه اون اصلاً تورو دوست نداره تازه میخواد چند ماه دیگه هم بره به برزیل و چند ماهی میخواد بمونه حتی میخواد تنها بره! جانر که این موضوع را نمیدونسته و خبر نداشته حسابی جا میخوره. فردای آن روز جانر با غمزه در رستوران قرار میزاره و درباره این صحبت ها باهاش حرف میزنه. غمزه همه را تایید میکنه و میگه ۶ ماه دیگه می خوام برم برزیل به خاطر آینده کاریم و به خاطر کارم باید تنها برم و اصلاً ازدواج کردنو دوست ندارم و بهش فکر نمی کنم. جانر که این حرفها را از غمزه میشنوه حسابی شوکه میشه و همانجا تصمیم می گیرند تا به رابطه شان پایان بدن و از همدیگه جدا میشن…

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان فصل پنجم قسمت اول تا آخر سریال ترکی سیب ممنوعه

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا