خلاصه داستان قسمت ۷۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه را برای دوستداران این سریال قرار داده ایم. با ما همراه باشید. کارگردانی سریال ترکی عشق حرف حالیش میشه را از قسمت ۱ تا ۷ برعهده براک سایاشار و از قسمت ۸ الی ۳۱ برعهده موگه اورلار به سفارش شبکه Show Tv می باشد. سریال عشق حرف حالیش نمیشه محصول سال ۲۰۱۶ کشور ترکیه در ژانر درام عاشقانه و کمدی می باشد. بازیگران این سریال عبارتند از؛ بوراک دنیز ، هانده ارچل، اوزهان کاربی، اوزجان تکدمیر، مروه چاییران، سلیمان فلک، بولنت امراه پارلاک، دمت ‌گل، اسماعیل اگه شاشماز، بتول چوبان ‌اوغل، جم امولر، جم امولر، متین آکپینار، توگچه کارباکاک، اورن دویال، سلطان کوراوغلو کیلیچ، آلپ ناوروز، گوزده کوجااوغلو، متاهان کورو، الیف دوغان و… .

قسمت ۷۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه
قسمت ۷۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

قسمت ۷۱ سریال ترکی عشق حرف حالیش نمیشه

طبق نقشه ای که عظیمه با حشمت کشیده، مورات در رستورانی منتظر عظیمه است تا با هم شام بخورند که حیات از راه می رسد و با تعجب می گوید: «من قرار بود با پدربزرگم اینجا شام بخورم! تو اینجا چیکار میکنی؟! » مورات می گوید: «سر دوتامونم شیره مالیدن! اگه تو بخوای میتونیم با هم شام بخوریم. » حیات هم با افاده قبول می کند! مورات برای این که حرص حیات را در بیاورد، با گفتن این که یکی از دوستان دختر قدیمی اش را دیده به سمت میز آنها می رود. حیات با حسادت به انها چشم می دوزد. دختر اصلا مورات را نمی شناسد اما مورات وانمود می کند که خیلی صمیمی هستند و دختر که چشمش مورات را گرفته، شماره اش را فورا روی یک دستمال کاغذی به او می دهد. مورات با خوشحالی پیش حیات برمی گردد و شماره را به او نشان می دهد! حیات دستمال کاغذی را برمیدارد و دهانش را با آن تمیز می کند و دستمال را روی زمین می اندازد! همان موقع، پیش خدمت جعبه انگشتری را روی میز آنها می گذارد. مورات جعبه را باز می کند و می گوید: «این انگشتر تو نیست؟! » حیات که چند روزی انگشترش را گم کرده بود با دیدن ان تعجب می کند و مورات می گوید: «این انگشتر انقدر برات بی ارزشه؟ باشه! »

و آن را روی زمین پرت می کند. حیات با ناراحتی و عصبانیت فریاد می زند: «چرا این کارو کردی! اون انگشتر من بود. » و سعی می کند آن را پیدا کند. وقتی نمی تواند رستوران را ترک می کند. مورات هم دنبالش می رود و سعی می کند در آن سرما شالگردن حیات را دور او بیندازد تا سرما نخورد. بعد هم نوازشش می کند. حیات فورا انگشت او را محکم گاز می گیرد! نفس مورات حبس می شود و فریاد می زند و از او می خواهد دستش را ول کند! حیات نیشخند می زند و دست او را رها می کند. مورات می گوید: «بعد از اون همه مسخره بازی هنوزم منو دوست داری متوجهش هستی؟! » حیات این را قبول نمی کند و مورات دست او را می گیرد و با زور دنبال خودش می کشد. وقتی دریا به اویا پول ها را می دهد. می گوید: «تو هم با اون دوتا دزد یکی شدی و منو تو مشکل انداختی! تقاص اینو بدجور ازت میگیرم! » و آصلی این را می شنود و مضطرب می شود و به حیاط می رود. دوروک هم همراهی اش می کند. همان موقع مورات و حیات هم از راه می رسند. آنها متوجه دستگاه برف ساز حشمت می شوند و مورات سعی می کند آن را تعمیر بکند، چون درست کار نمی کند. او به شوخی موقع دستکاری سیم های دستگاه وانمود می کند که برق او را گرفته و روی زمین می افتد. حیات با ناراحتی و نگرانی بالای سرش می رود و گریه می کند و اسمش را صدا می زند. مورات چشمانش را باز می کند و حیات را زیر خودش می کشد. حیات عصبانی می شود و سعی می کند او را پس بزند اما مورات به او نزدیک میشود و حیات را می بوسد. عظیمه این را از پنجره می بیند و به حشمت زنگ می زند و می گوید: «نقشه مون جواب داد آقا حشمت. » حشمت می گوید: «پس دیگه نوبت ماست درسته؟ » عظیمه هم لبخند می زند.

ایپک با قهر پیش آصلی و دوروک می رود و می گوید که کرم حاضر نیست در جشنشان برقصد. دوروک هم مربی رقص را صدا می زند تا همه با هم این رقص مخصوص را یاد بگیرند. مورات لیلا را به خانه شان می آورد. لیلا در بدو ورود با دیدن غزل جا می خورد. دریا هم جلو می رود و می گوید: «میخوام یه چیزایی نشون بدم تا شاید لیلا همه چیزو به خاطر بیاره! » و عکس های لیلا در گذشته همراه با معشوقه اش را نشان می دهد و می گوید: «لیلا مورات رو به خاطر همین مرد ول کرد و رفت! » مورات وقتی ناراحتی مادرش را می بیند از دریا می خواهد تا راحتشان بگذارد و عظیمه هم می گوید: «دریا اگه میخوای دعوا راه بندازی میتونی به خونه قبلی بگردی! » دریا می گوید: «تو اون خونه دزد اومد من امنیت جانی ندارم! » مورات فریاد می زند: «کسی جایی نمیره! تا حد لازم با هم درگیر نشین تا همه ارامش داشته باشن!» غزل لیلا را روی تختش می خواباند و می گوید: «شاید شما منو یادتون نیاد اما من شمارو خوب میشناسم. بین ما رازهای بزرگی وجود داره. مثلا پسر دیگه تون! فعلا به مورات چیزی نمیگم اما حواستون باشه! » لیلا حالش گرفته می شود و به فکر فرو می رود تا از شر غزل راحت بشود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا