خلاصه داستان قسمت ۷۳ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۷۳ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۷۳ سریال ترکی حسرت زندگی
غمزه به خونه و آشپزخانه رسیدگی میکنه. مادربزرگ صداش میزنه و ازش میخواد ملحفه هارو عوض کنه او بعد از شستن ملحفه ها کف خونه رو طی میکشه و میز صبحانه را میچینه. شوکران با اومدن به اونجا و دیدن اینکه همه ی کارهارو کرده جا خورده سپس باهمدیگه کمی حرف میزنن و شوکران بهش میگه من کلاس رانندگی نوشتم ولی فقط بین خودمون باشه کسی نفهمه آخر هفته هاست کلاسم تو میتونی از بچه ها مراقبت کنی؟ غمزه میگه البته که میتونم تو خیالت راحت و بعد از کمی حرف زدن غمزه میره سرکارش. حاجی رشاد وقتی میره به آشپزخانه مسجد گل چیچک بهش میگه که یه دختر جلوی در مسجد خوابیده بود حاجی میره پیشش که میبینه نیلوفر دختر وجدانه و بهش میگه بیا برسونمت خونه تون دخترم و از اونجا میرن. عمر رفته سرکار غمزه تا باهاش حرف بزنه او میگه من کار دارم برو بیرون هروقت کارم تموم شد میام. طاهر و شوکران تو خونه باهم دعواشون میشه دوباره سر وجدان که طاهر عصبی شده و میگه میرم اصلا میکشمش و با چاقو میخواد بره که شوکران چاقورو از دستش میگیره که طاهر میگه خوبه حالا دیگه با دستای خودم خفه اش میکنم شوکران به عمر زنگ میزنه که او داره با غمزه کل کل و بحث میکنه و جواب نمیده اما در آخر برمیداره که شوکران بهش میگه سریع برو خونه اون زن نکشتش بیوفته زندان! عمر سریعا به اونجا میره طاهر رسیده و حمله میکنه به وجدان.
طاهر در حال خفه کردن وجدانه که عمر و غمره از راه میرسن و اونارو از هم جدا میکنن همان موقع حاجی رشاد و نیلوفر هم از راه میرسن و میگن چخبره؟ بعد از آروم شدن جو وجدان با غمزه دعوا میکنه و میگه که تو چرا دست از سر عمر برنمیداری نمیبینی نمیخوادت؟ غمزه باهاش دعوا میکنه که عمر جداش میکنه و سعی میکنه آرومش کنه که غمزه سیلی تو صورتش میزنه و از اونجا میره. وقتی میرن طاهر به حاجی میگه که ندیدی چیکار کرد؟ جلوی ما به عمر سیلی زد! حاجی میگه کمش هم بود! وقتی به خونه میرسن طاهر و پدرش درباره وجدان حرف میزنن و میگه که شاید منم باید مثل عمر دست نمیکشیدم اگه با کسی که میخواستم ازدواج میکردم شاید الان سرنوشتم یجور دیگه بود شوکران اینارو میشنوه و باز بهم میریزه که طاهر بهش میگه هرچی بوده مال گذشته بوده دیگه الان اصلا واسم ارزشی نداره و مهم نیست باور کن! وجدان رفته بانک و به غمزه میگه حرف بزنیم؟ او میره بیرون و بهش میگه میشنوم وجدان بهش میگه که دست از سر عمر بردار خجالت نمیکشی با این سنت با عمری؟ اون نمیخوادت غمزه باهاش باز بحث میکنه که در آخر وجدان میگه من ازش دست نمیکشم! طاهر و تاجی اومدن اونجا که میپرسن چیشده؟ وجدان به دروغ میگه اومدم ازش معذرت خواهی کنم اما بازم میبینی که چجوری رفتار میکنه! و میره که غمزه جا میخوره و از عمر میخواد تا بره و حرف نزنه حرف هرکیو میخواد بره باور کنه! تاجی میره پیش غمزه و دعوتش میکنه به حنابندان و میگه که فردا باید شاهد عقدمون باشین یادت که نرفته؟ غمزه قبول میکنه…