خلاصه داستان قسمت ۷۷ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۷۷ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۷۷ سریال ترکی حسرت زندگی
وجدان به طاهر زنگ میزنه و میگه که تا ۵ میشمارم اگه نیای بیرون من میام دم در خونه ات طاهر عصبی میشه و با عجله میره بیرون و گردن وجدانو میگیره و میگه تو کی هستی که منو تهدید میکنی؟! و میخواد بکشتش که نیلوفر ازش میخواد به مادرش کاری نداشته باشه وجدان میگه بزار حرف بزنم! سپس ماجرارو بهش میگه و ازش میخواد به خاطر روزهای خوبی که باهم داشتن بهش کمک کنه. نصفه شب در خانه حاجی زده میشه که اونا از خواب بیدار میشن و میگن این موقع شب کیه دیگه! و میرن دم در که میبینن نساء با بچه هاشه اونا جا میخورن و میگن این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟ وقتی به داخل میرن نساء ماجرارو براشون تعریف میکنه که امینه بهش میگه کار خوبی کردی مامان و دلداریش میده حاجی تأیید میکنه و میگه حالا میخوای چیکار کنی؟ نساء میگه طلاق میگیرم حاجی قبول میکنه که نساء میگه ای کاش به اینجا نمیرسیدم ای کاش آدم قوی تری بودم. موقع خواب عمر به خاطر اومدن نساء و بچه هاش میره به اتاق غمزه که اونجا بخوابه اما او نمیزاره بعد از کمی کل کل عمر همونجا میخوابه. طاهر وجدان و نیلوفر را برده به محل کارش و میگه اینجا بمونین فردا صبح هرچقدر زودتر که میتونی بیدارشو و از اینجا برو!
طاهر وقتی به خونه میره ادا میره پیشش و میگه تا این موقع صبح کجا بودی؟ و با گریه ازش حساب پس میگیره و میگه تو به مامان خیانت میکنی؟ او باهاش دعوا میکنه که من همچین کاری نمیکنم دفعه آخرت باشه اینو میگی! ادا میگه خودم دیدمت با اون زن حرف میزدی! طاهر واسش توضیح میده و میگه فقط کمک میخواست منم بردمشون یه جای امن همچین حرف هایی از دهنت دربیاد و به مادرت بگی من میدونمو تو! شوکران به اونجا میره و میگه این موقع صبح چی دارین میگین؟ طاهر میگه هیچی کابوس دیده داشتم میگفتم بره بخوابه. فردای آن روز وقتی وجدان از خواب بیدار میشه میبینه نیلوفر نیست او رفته پیش حاجی رشاد و ماجرارو واسش تعریف میکنه و میگه که نمیخوام دیگه پیش اون مامان برگردم حاجی رشاد میبرتش خونه خودش و میگه نگران نباش میتونی اینجا بمونی اما اهالی خونه با دیدن او جا خوردن و راضی نیستن از بودنش….