خلاصه داستان قسمت ۷ سریال ترکی حسرت زندگی + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب شما شاهد خلاصه داستان قسمت ۷ سریال ترکی حسرت زندگی هستید همراه ما باشید. سریال حسرت زندگی با تمرکز بر زندگی شخصیتهای مختلف، روایتگر قصههایی از عشق، خیانت، دسیسه و روابط پیچیده انسانی است. شخصیتهای اصلی سریال هرکدام با مشکلات و چالشهای زندگی خود دست و پنجه نرم میکنند و در این میان، روابط خانوادگی و عاشقانه آنها تحت تأثیر قرار میگیرد.
قسمت ۷ سریال ترکی حسرت زندگی
عمر به خانه میره که حاجی رشاد با دیدنش برای مادرش دست و پا شکسته ماجرای عمر و غمزه را به صورت غیر مستقیم تعریف میکند. مادر حاجی بهش میگه برای من تعریف کن که چی شده این چیزایی که میگی یعنی چی؟ حاجی به عمر میگه بزار خودش تعریف کنه بگو دیگه برای مادربزرگت تعریف کن! ببینم روت میشه، چه جوری میخوای تعریف کنی واسش! عمر به مادربزرگش میگه من یه زنو دوست دارم مادربزرگش میگه چی؟ پدرش میگه بله یه زن تازه بچه هم داره اینا کم بود ازش بزرگتر هم هست! مادربزرگش شوکه شده و استغفار میکنه. حاجی با عصبانیت میگه تازه بردتش شیرینی فروشی انگار میخواد باهاش ازدواج کنه! عمر باهاش حرف میزنه و میگه من اون زنو دوست دارم مرتکب گناهی هم نشدم اون زن هم الان مجرده شوهر نداره سپس با همدیگه سر این موضوع بحث میکنن مادربزرگش به عمر میگه کوتاه بیا پسرم میگردم یه دختر خیلی خوشگل واست پیدا میکنم حاجی هم میگه باید هرچی سریعتر ازدواج کنه! سپس رو به مادرش میگه باید هرچی زودتر براش یه دختر پیدا کن. عمر میگه من با کسی که دوستش ندارم ازدواج نمیکنم حاجی میگه من دارم راهیو برات باز میکنم که خوشبخت میشی و بعد از کمی بحث کردن پدرش به اتاقش میره. عمر قبل از خوابش با خدای خودش راز و نیاز میکنه و ازش کمک میخواد.
فردای آن روز عمر میره به بانک تا با غمزه صحبت کنه اما او با دیدنش سریعاً میره به داخل سرویس بهداشتی عمر به بیرون بانک میره و بهش زنگ میزنه غمزه جواب میده و میگه من دیشب حرفامو زدم عمر ازش میخواد تا با هم حرف بزنن اما غمزه میگه میخوام به کارم برسم. مادربزرگ عمر به نسا زنگ میزنه و ازش میخواد پیشش بره تا با هم حرف بزنن و ماجرای عمر را بهش میگن. او وقتی اسمشو میشنوه یاد شب گذشته میافته که عمر و همسایهاش غمزه را با هم دیده بود. مادربزرگش ازش میخواد تا با عمر حرف بزنه که سر عقل بیاد. نسا به بانک میره تا پول برداره اما میبینه تو حسابش پول زیادی نیست و شوکه میشه عمر اونجا خواهرشو میبینه و میگه چی شده؟ نسا میگه هیچی اومدم پول بردارم و ازش میخواد با همدیگه برن نسا در خانهاش با عمر حرف میزنه و ازش میخواد از تصمیمی که گرفته برگرده چون آخر عاقبت خوبی نداره و میشه مثل اون. عمر میگه مگه زندگی تو چه جوریه؟ نسا بهش میگه خانوادهمو از دست دادم اگه تو با مادربزرگ نباشین دیگه کسی نیست که اون در خانه را به روم باز کنه سپس بغلش میکنه و با گریه ازش خواهش میکنه که از تصمیمش صرف نظر کنه…..