خلاصه داستان قسمت ۷ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۷ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی می‌باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.

قسمت ۷ سریال ترکی ستاره شمالی
قسمت ۷ سریال ترکی ستاره شمالی

خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی

داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …

قسمت ۷ سریال ترکی ستاره شمالی

فاطمه برای خوشگذرانی بیشتر چند نفر را آورده که موزیک میزنند و خودش هم میرقصد.اقا روحی را هم بلند میکند و با هم میرقصند.
در قهوه خانه همه نشسته اند.صفر انجا میرود و مورد تمسخر دیگران قرار میگیرد که کوزی او را در آب انداخته است.صفر دلیل تلافی نکردنش را ،فامیل شدن آنها با برادرش میگوید. کوزی میاید و صفر او را برای نظافت دستشویی ها میفرستد.
در این موقع، پدر عثمان کوزی را صدا میکند و به او گوشزد میکند که مراقب دخترهایش باشد تا در اطراف پسر او نچرخند.کوزی از لحن صحبت او خوشش نمیاید و اینکار را از طرف دخترهایش رد میکند.پدرعثمان می‌گوید که آنها پسر مرا راننده شخصی خودشان کرده اند تا آنها را دم در خانه شان برساند.او به کوزی سفارش میکند که دخترهایش سوار ماشین آنها نشوند. کوزی از لجش میگوید :« یعنی اگرسوار شوند ، چه میشود؟ » صفر اسلحه اش را درمیاورد.دوستانش او را میگیرند. او چند تیر هوایی شلیک می‌کند و میگوید:« اگر دخترهایت از اطراف پسرم دور نشوند، همینجا تو را میکشم.»

صفر با کنایه به کوزی میگوید:« انگار اینجا هم یک دشمنی برای خودت درست کردی».
بویراز و قمر کنار رودخانه میروند که ییلدیز هم آنجا تنها نشسته و ماهیگیری میکند.انها به او میگویند که مادرش سفارش کرده که کنار رودخانه روستا برود.ییلدیز قبول نمی کند ‌‌که بخاطر حرف مردم، از آنجا برود و میگوید که اگر مادرم کاری دارد، اینجا بیاید. آنها می‌گویند که به ما توصیه کرده اند که بدون تو، برنگردیم و همانجا کنار ساحل مینشینند. امینه درمدرسه حواسش به امین است.امینه احساس بی حوصلگی میکند و امین به او پیشنهاد میکند که برای جمع کردن فندق بروند.امینه وسایلش را به گوکچه می‌سپارد و با امین می رود.
ییلدیز به خانه اش که می رود ،میبیند که بویراز و قمر باز هم انجا هستند.قمر میگوید که من هر کاری داشته باشی،برایت انجام میدهم. ییلدیز هم از تازه عروس میخواهد تا او خانه را بخوبی تمیز کند.بویراز لجش میگیرد.
در قهوه خانه مردها نشسته اند.یاشار و شرف هم انجا هستند و هر دو چایی میخواهند.بعد سر اینکه برای کدامیک اول چایی بدهند،لجبازی میکنند. یکی از مردها میگوید که با هم آشتی کنند و این دشمنی را کنار بگذارند،یا هم دیگر هیچکدامشان به آنجا نروند.

شرف پیشنهاد آشتی را رد میکند.یاشار هم میگوید : « من که انتقامم را گرفتم و دخترش را گرفتم و قمر مال ما شد.حالا بیا اشتی کنیم.» شرف قسم میخورد که اینکار را بی جواب نمی گذارد و از آنها انتقام میگیرد.
شرف در خانه به پنبه و امینه میگوید که قصد دارد ییلدیز را بدزدد. امینه منظورش را از اینکار نمی داند.شرف به پنبه میگوید که اینکار را باید او انجام بدهد.پنبه میپرسد که او را برای کی باید بدزدم؟ شرف جواب میدهد که برای کوزی باید اینکار را بکنی.امینه عصبانی میشود و میگوید که کوزی بیست سال پیش او را نخواست،الان میخواهد اورا بگیرد؟ شرف با لج میگوید که باید بگیرد.انها قمر را دزدیدند و ما هم ییلدیز را میدزدیم تا او مال ما باشد، و اضافه میکند که اگر کوزی ،یبلدیز را بگیرد، دوباره میتواند پسرم باشد. امینه از این حرف خوشحال میشود و میپرسد : « یعنی در اینصورت او را میبخشی؟» شرف جواب مثبت میدهد.پنیه هم خوشحال میشود و میگوید که بدون ییلدیز برنمی گردم.

ییلدیز در خانه اش هست و تازه عروس ،قمر را برای نظافت لبنیاتی فرستاده است.او به اسما زنگ میزند و از قمر خبر میگیرد .اسما از او تعریف میکند و میگوید که دختر زرنگی است.در این موقع کوزی پنجره ییلدیز را میزند .یبلدیز پنجره را باز می‌کند . کوزی یک بسته به داخل اتاقش میندازد و او میبیند که جعبه زنبور است.زنبورها بیرون میایند . ییلدیز میگوید :« من حساسیت دارم» و از اتاق بیرون میرود.‌زنبورها گردنش را نیش میزنند و او بیرون روی مبل میفتد.
کوزی که آنجا از قبل یک آمپول آماده کرده است،به ییلدیز آمپول میزند.بعد به او میگوید که هنوز یک اتش سوزی بهت بدهکار هستم، و میرود.
کوگچه‌ منتظر امینه است که عثمان با یک موتور میاید و‌ به او میگوید که بیا تا تو را برسانم..کوگچه میگوید که منتظر امینه است.عثمان کنارش مینشیند و با هم منتظر او میمانند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا