خلاصه داستان قسمت ۸۳ سریال ترکی دختر سفیر
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۸۳ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.
خلاصه داستان سریال ترکی دختر سفیر
سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانهوار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آنها بود. ناره و سانجار تصمیم میگیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان میکند ناره به او خیانت کردهاست و حرفهای ناره را باور نمیکند، لذا او را از کلبهشان بیرون میکند. ناره خود را از صخره به پایین پرت میکند و به سختی مجروح میشود. ناره بعد از آن ناپدید میشود و داستان آنها به افسانه ای تبدیل میشود که ترکها برایشان شعر گفتهاند. سانجار گمان میکند ناره به راحتی او را ترک کردهاست و به دنبال زندگی تازهای به اروپا رفتهاست. سالها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر میشود. او در لحظهای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر میشود و تصمیم میگیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم میریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاقهای عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان میافتاد ورق بر میگردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش میرود.
قسمت ۸۳ سریال ترکی دختر سفیر
سنجر برای آوردن دخترش به سمت خانه گدیز به راه می افتد و الوان با دیدن سنجر می گوید همراه او می رود تا ملک را بیاورند. پاو دنبال فرصتی است تا موضوع یحیی را به سنجر بگوید. از آن طرف گدیز با ناراحتی به خانه اش می رسد و موگه با دیدن صورت او کبود شده می فهمد که با سنجر دعوا کرده است. گدیز با عصبانیت می گوید: «می خواستم به ناره بگم که عاشقشم. سنجر فهمید و کتکم زد. بدتر اینکه قدغن کرده به عمارت افه پا بذارم. اونجا خونه پدربزرگ ما بود.» موگه به او هشدار می دهد و گدیز می گوید: «می خوام این بار این اشتباه رو بکنم و به اون بگم که دوستش دارم تا اون به عشق من فکر کنه.» موگه با ناامیدی نگاهش می کند. ناره و گاوروک در مورد زهرا صحبت می کنند و ناره می گوید زهرا هم عاشق گاوروک است اما گاوروک می گوید او به نگهبان خانه اش دل نمی بندد و ادامه می دهد: «مثل تو و سنجر که نتونستید به هم برسین.» در همین موقع زهرا وارد اتاق می شود و کنار گاوروک می نشیند. خالصه وقتی آنها را کنار هم می بیند رو به اشه نامزد گاوروک می گوید که وقتی حال گاوروک خوب شد عروسی می کنند. زهرا با شنیدن این حرف به سرفه می افتد.
در همین حین قهرمان با دو دسته گل از راه می رسد و یکی از گل ها را به ناره می دهد و زهرا که از کودکی و بعد از آن تصادف با قهرمان مشکل دارد می گوید: «فرشته نجات شدی. هم ملک و گاوروک رو موقع تصادف نجات میدی، هم ناره و سنجر رو به بیمارستان می رسونی.» از آن طرف سنجر و الوان به خانه گدیز می رسند و الوان بالاخره جرات پیدا می کند و مقابل عمارت گدیز به سنجر می گوید که یحیی با آکین همدست شده و از او پول گرفته و ناره را به او فروخته و به سنجر یادآوری می کند که یحیی اشتباهات زیادی کرده و حتی خواسته سر او هوو بیاورد و می گوید می ترسد یحیی به دست او کشته شود. سنجر ناباورانه به حرف های الوان گوش می دهد در عمارت افه قهرمان بالاخره با ناره خداحافظی می کند و به دیدن بنفشه می رود و با دیدن او می گوید: «شنیدم باردار هستیدو اومدم تبریک بگم.» و با صدای آرام ادامه می دهد: «می دونم از وجود ناره در عذاب هستی. فردا موقع ظهر به آدرسی که بهت میدم بیا.» و با عجله از آنجا خارج می شود. بنفشه که دنبال فرصتی برای خلاص شدن از دست ناره است خوشحال می شود. از آن طرف سنجر بعد از شنیدن حرف های الوان به گدیز می گوید: «جریان یحیی رو می دونم. فردا بیارش تا ازش حساب بکشم. الان عصبی ام و می ترسم بلایی سرش بیارم.»
بعد سنجر سراغ ملک می رود و او را می بوسد. ملک می گوید: «اگه بنفشه رو طلاق بدی و با مامانم ازدواج کنی منم تو رو می بخشم و از بچه بنفشه هم ما نگهداری می کنیم.» سنجر می گوید: «ما نمی تونیم یه بچه رو از مادرش جدا کنیم.» و ملک دوباره قهر می کند و سوار ماشین پدرش می شود. گدیز سنجر را به گوشه ای می برد و می گوید: «حق نداری ناره رو عذاب بدی و اون رو تو خونه ای نگه داری که زنت هم اونجاست.» سنجر با خشم می گوید: «در مورد علاقه ت به ناره چیزی نگو چون ناراحتش می کنی.» گدیز می گوید: «اگه بهم یه شانس بده چی؟» سنجر جواب می دهد: «در اون صورت ما دشمن هم خواهیم شد. من دوستی و برادریمون رو فراموش خواهم کرد.» اما گدیز تصمیمش را گرفته و دیگر هیچ چیز برایش اهمیتی ندارد.